لحن شیرینِ بیانش را با نجوایی کودکانه دوچندان زیبا میکرد و من چگونه بگریزم از وابستگی تیر تیز دلبریهایش
پلشت این دوام من ،رها زبندِ ماندید چه گونه کم کنم زبود، نبود جود ما ندید به چار چنگ و زورو بر ،گرفته دامن مرا به ننگ تا نگردمی، خوشی نبود ما ندید به هر چه بود ز احترام، زبان خوش و افترا به جنگ جنگ لحظه ها، تمام جهد...
نمیتوانم بگریزم ازتو نمیتوانم بمانم باتو که هردو سخت و ازتوانم به دور محصورم در میان ماندن و گریختن فرق چندانی هم ندارد در هردو اشک هست و بیقراری و شادی مصنوعی