از آن روزی که آرام از کنارم رد شدی رفتی پذیرفتم برای خواب دیدن،خواب لازم نیست
دیگر بس است هرچه خدا، حافظِ تو شد! ای دل! از این به بعد خدا را تو حفظ کن
تیشه را انداختم...از کوه برگشتم به شهر دلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری اش
شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی باید امشب بروم شام غریبان خودم
نشو محبوب آن یاری که خود یار کسی باشد نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من مرد آن است که غم را به گلو میریزد
دل من از تو چه پنهان که تو بسیار خری
دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردی دوستش داری و پیداست که پنهان کردی
من از آن روز که قومم به شب آلوده شود و خدا حکم به طوفان نکند ! می ترسم........
آنچه عشق ِ تو به روز ِ من ِ مجنون آورد مثل دعوای دو اوباش تماشا دارد…