.......
مجموعه شعرهای ( برای تو برای چشمهایت)
نشسته ام بر ساحل ناآرام واژه ها
درد دارند بی تو نور من؛ این سایه ها
شعرم آشفته تر از دریای طوفانی ست
ابر پر بارانی در قلب من، زندانی ست
اندوه به در خانه ی قلب من می کوبد
بی تو این درد است ! ببین ، در سینه...
هرچه می نگرم
کنار نمی رود مِه
نمیتوانم ببینمت!
نمی بینی شاخه هایم چگونه درهم تنیده و اشک می ریزند
دیدم چگونه سپیده سر زد، آفتاب قلب آسمان را شکافت؛
دیدم اما؛ دنیای من روشن نشد!
راستی وجودم سرد است...
چرا نامم روی لب هایت نبض ندارد؟
سفیر تبسم زندگانی...
دست هایم را بگیر
دنیای من میان دستان تو رسم میشود...
سبزینه ی انگشتانت ، ریشه های عشق را در مبانی ام رشد میدهد.
روشنای بی همتای من!
دوباره و صدباره بخوان من را به آغوشت!
زیرا آغوش تو جهانی ست که تاریکی های عمیق روحم را نور می بخشد...
ایستاده ام
در هوایی که هوای تو را دارد
شهرمان به شوق پاکی قدم هایت لباس تماما سفیدش را به تن کرده
و تمام جاده های منتهی به تو
با عشق انتظار امدنت را می کشند
و من موهایم را نبافته ام
تا لحظه ای که از راه برسی، همچنان...