هرچه می نگرم
کنار نمی رود مِه
نمیتوانم ببینمت!
نمی بینی شاخه هایم چگونه درهم تنیده و اشک می ریزند
دیدم چگونه سپیده سر زد، آفتاب قلب آسمان را شکافت؛
دیدم اما؛ دنیای من روشن نشد!
راستی وجودم سرد است...
چرا نامم روی لب هایت نبض ندارد؟
سفیر تبسم زندگانی من
من دانستم بی تو غم خویشاوند چهره ام میشود
آری اکنون این منم!
ایستاده کاجی که در تنهایی بی تو هیچ فصلی ندارد...
الهه سابقی
ZibaMatn.IR