دردیست در دل که نمایان نتوان ک...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن دل نوشت
- دردیست در دل که نمایان نتوان ک...
دردیست در دل که نمایان نتوان کرد؛ زخمی ست بر جان که درمان نتوان یافت.
نور از چشمان بی فروغم رخت بسته و امید تقلا می کند برای روییدن در میان شاخ و برگ زندگی ام.
تار و پود خیالم به هم گره کور خورده و خنده هایم رنگ باخته. انگشتان رویاهایم پینه بسته و آغوشم از بی کسی بوی کهنگی گرفته. کتاب زندگی ام چاشنی مرگ و تنهایی می دهد. قهرمان داستان هم زخمی ست و در گوشه ای خاک می خورد. در جنگل هایم آسمان همیشه ابری و سیاه است. شغال جانشین گرگ و گربه جانشین شیر شده است. کلاغ ادای طاووس در می آورد و عقاب از ترس لاشخور در سوراخ سومبه ای قائم شده است. خرس شکار آهو می شود و فیل از موش می ترسد. دریاچه نیز خشک شده و ریگ به تصویر کشیده است و ماهی هایم دست و پا می زنند که نمی رند. کشتی ام با تمام بارهایش به گل نشسته و ناخدا هم قصد خودکشی دارد. بر روی عرشه سکان بی هدف می چرخد و لنگر با شن ها همبستر شده در اتاقک کابین ناخدا، قهوه سرد و تلخ است و دار حلق آویز جلوی چشمانش تاب می خورد.
خانه ام بر سرم آوار شده و امان نفس کشیدن از من صلب کرده است. بادکنک هایم به آغوش کاکتوس های خاردار رفته اند و جان به جهان تسلیم کرده اند.
خلاصه آشفته حالم. در دلم جنگی به پاست میان شوالیه هایی با شمشیر های آتشین.
در آینه به دنبال طبیب ماهری می گردم اما حتی طبیب هم خسته است.