پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پنجه ی خونینِ کارنیکس بر دیوارِ تارِ هادریان ...دیگر از لای انگشتاننمی بیند مِهفانوسش رابه نوشته نزدیکتر می کند:- سپرهای کوفته بر زمینروزی بلند خواهند شد -«آرمان پرناک»...
تجربه های اول همیشه تویِ ذهنت که نه ولی گوشه ای از قلبت میمونن، اولین عشق، اولین بوسه، اولین نفری که می کشی. من هنوز اون چهره ی رقت انگیز قدیمی م رو یادمه....
ما برایِ اینکه زندگی کنیم باید عاشق یک چیز جاودانه باشیم. مثلا نوشته ها، آسمان روزی تاریک خواهد شد و دریا روزی جایش را به خشکی خواهد داد، اما جوهر نوشته ها همیشه روی قلب ها خواهد ماند....
دونستن حقیقت به عنوان یک دختر بهتر از کشف اون به عنوان یه زن 30 ساله ست... ....
وقتی که سعی خودم رو کردم که یک خودساخته یِ با سیاست باشم و قلبم رو برای ورود عشق به خودم آماده کنم، من رو دروغگو صدا کردنوقتی که خودم رو از خانوادم جدا کردم تا آرامش درونیم رو دوباره پیدا کنم و بدونِ ذره ای دخالت و جنگ اعصاب زندگی کنم؛ من رو خیانت کار صدا کردنتموم تمرکزم رو روی خودم گذاشتم تا سلامت روانم رو تعمیر کنم، خودخواه صدام کردناز نظرشون من فقط یه روان پریش احمقم که فقط مایه ی دردسر تویِ زندگی بقیه ستولی من هیچ وقت نقشی نداشتم. من ...
اتاقش بوی خودکشی میداد، بغلش که میکردی بوی ناراحتی مشامت را آزار میداد؛ چشمانش آه از چشمانش...برای اولین بار چیزی را نشان نمی دادند، اما اگر به آنها خیره میشدی متوجه میشدی که هر شب می گریند.با وجود تمام اینها میگفت: زندگی ادامه داره!نمیدانم چه چیزی در این زندگی کوفتی دیده بود که امیدوار بود.اگر از ناامیدی رو به مرگ بودی، یک ساعت پای صحبت هایش می نشستی به تمام وجودت امید به زندگی تزریق میکرد.اما باز هم نمیدانم، خودش چگونه با این اوضاع زن...
برای اصلاح این جامعه ی لعنتی نباید تلاش کرد... ....
آخرش میفهمی بی تفاوتی ضعیف ترین برخوردیه که میتونی داشته باشی. باید ذهنت رو باز تر کنی چون کلی انتخاب برای هر لحظه از زندگیت داری و اینکه متوجه ی این نکته بشی اوج پختگیه :)))...
وقتی مهاجر باشی تیکه ای از خودت رو برای همیشه جا میزاری... ....
مسئولیت من توی زندگی انگار اینه که عددای بزرگ و بزرگ تری بسازم. از تعداد ساندویچ هایی که میخوردم، مبلغ پولی که خرج می کردم و ساعت هایی که وقتم رو هدر میدادم....
فکر میکنی بهترین دفاع حمله ست؟ بهترین دفاع عقب نشینیه احمق!...
اگر روزی پرسند، تنهایی را شرح بده اینگونه خواهم گفت که تنهایی، دیاری آشوب زده است. در آن سرزمین نشاط در نزاع به سر می برد و هیچ گاه از جنگ خسته نمی شود. همان عارضه ای که به جان آدمی می افتد و آن را از پای درمی آورد. تنهایی، دردی بسیار است. همچون باتلاق، اگر ادامه بیابد هرکسی که مبتلا به آن شود در عماق خود هلاک می کند و نمی گذارد رنگ خشنودی را ببینی. گویا مذابی جان سوز باشد، تمام وجودت را به آتش می کشد و می سوزاند. تنهایی اگر از گذشته بماند، ...
نگاه خبیثش را بین افراد حاضر در ضیافت گرداند و روی یک نفر ثابت ماند؛ دختر انسان.سفیدی بدنش در آن لباس سیاه بیشتر جلوه می کرد و حریص ترش کرده بود، رگ های مشخص گردنش دندان های نیشش را بیرون آورد بود؛ تحمل برایش سخت بود و او مجبور بود تا پایان مهمانی این وضعیت را تحمل کند.چراغ های سرخ رنگ فضا را خوفناک تر کرده بودند و پرده های سیاه دور سالن مانع از ورود نور ماه به داخل می شدند. کاغذ دیواری، میز و صندلی ها، پارکت و حتی در ورودی هم سیاه رنگ بودند....
دردیست در دل که نمایان نتوان کرد؛ زخمی ست بر جان که درمان نتوان یافت.نور از چشمان بی فروغم رخت بسته و امید تقلا می کند برای روییدن در میان شاخ و برگ زندگی ام.تار و پود خیالم به هم گره کور خورده و خنده هایم رنگ باخته. انگشتان رویاهایم پینه بسته و آغوشم از بی کسی بوی کهنگی گرفته. کتاب زندگی ام چاشنی مرگ و تنهایی می دهد. قهرمان داستان هم زخمی ست و در گوشه ای خاک می خورد. در جنگل هایم آسمان همیشه ابری و سیاه است. شغال جانشین گرگ و گربه جانشین ش...
رو به هر جانب که آرم؛ در نظر دارم تو را...همانا که مجنون شده ام و لاغیر!تو را می بینم هر گاه که بنگرم ستارگان را در آغوش فلک.تو را نفس می کشم به هنگام جنون شب های مستانه ام.در کوچه و خیابان این شهر آفت زده همواره با من همقدم هستی؛ حتی اگر مردم به ظاهر عالم و عاقل این شهر نفهمند.تو با من طفل بزرگ می شوی و با من سفر می کنی. حتی اگر نفهمی؛ حتی اگر نبینی.در قعر وجودم تو را می بوسم در حالی که تو در فکر لیلا خویشی.می گویند گر تن بدهی کار ...
توپ را به هوا پرتاب کرد و با لبخندی درخشان که با مهتاب اشتباه گرفته می شد، مانند یک پرنده نزدیک دو متر به هوا پرید تا آبشار بزند. تصویر انگار آهسته شده بود و او معلق دستانش را مانند شلاق به عقب می برد. نمی خواهم اعتراف کنم اما واقعا شبیه به الهه ها شده بود و نزدیک بود به او ایمان بیاورم! دستم را بهم گره زدم تا باز حمله اش را خنثی کنم. در کمال ناباوری توپ با سرعت به سمت صورتم روانه شد و چشم هایم ناخودآگاه خود را جمع کردند. اما آن توپ، هر...
زخم روی بال هایش قلب را ترک می زد، اختیار خودش نبود بال زدنش اما رها شدنش از قفس اختیار خودش بود، با این حال، دل در گرو موهای در هم آمیخته دخترک داده بود، هرکس برای آزادی اش راهی جلوی او قرار می داد ولی او مانده بود و هزار راه و یک دل سر به هوا....
طلب توای یارهمچون خواب شیرینیستکه از آن بیدار شدن را نمی خواهم!!!! مهدیه باریکانی...
من همان نامه به مقصد نرسیده اممن همان کاغذ بارها نوشته ومچاله شده اممن همان مداد تراشیده به آخر رسیده اممن همان شعر ، غزل ، قصیده نسرائیده اممن همان جوانک خجالتیِ سخن به زبان نیاورده امواما تو مخاطب تمام این نوشته ها ، نگفته ها و نرسیده هایی...✍️ رضا کهنسال آستانی...
ملا غضنفر در حالی که داشت تمام تلاششو میکرد که با سیم چین یه پیچ رو باز کنه زنش میاد بالا سرش و بهش با دلسوزی میگه عزیزم این پیچ فقط با آچار فرانسه باز میشهملا رو به زنش میکنه و با غرور جواب میدهمن از وسایل غربی ، استفاده نمیکنم....
ملا غضنفر میمیره میره اون دنیابهش میگنملا ، باید امتحان بدی100 تا سوال چهار گزینه ای ازت میپرسیماگه تو این امتحان قبول شدیمیری بهشتاگه قبول نشدی میری جهنمملا عصبانی میشهداد و هوارمیگه آخه شماها نگفته بودین اینجا اینجوریهمن این همه نماز خوندمروزه گرفتماین همه سال عبادت کردمچرا بی انصافیچرا بی عدالتی ...خلاصه ملا غضنفر انقدر داد و بیداد میکنه که برزخُ میزاره رو سرشآخر سر بهش میگنملا این کولی بازیا فایده نداره عز...
دوستم بدار عزیزمهمیشه که سیاهی ها پشت درمان منتظرمان نایستادندگاهی هم دنیا دست مهربانی خود را بر روی سر گلدان شمعدانی سفالی گوشه ی حیاط اَش میکشدهمیشه خورشید پشت ابر نمی مانددستت را به من بده عزیزمبیا،باهم راه برویم تا به کوه برسیمابرها آن جا سفید تر و زیباتر اندبهار می آید با گرمای ظهر تابستان می خندیمبه خش خش برگهای پاییزی می رسیمزمستان هم تمام میشودوبالاخره ما هم به مقصد می رسیمآری،اُمید می آید من را نگاه بیانداز مح...
تنهاست ، اما ریشه دارد اما سبز است و بسیاری از ما همچون درختی در کویریمولی تا کیغم پیرمان کرده است و در این هوای سرد دلگیر شب زمستانیحتی جرعه نسیم گرمی نمی وزدو صبرآری صبرزندانیستکه تنها پناهگاه ماستو ما ناامیدانهدر این زندان غم انتظار میکشیم ، چرا که چاره ای ما را در آغوش نمی کشدو اگر باز هم بهار بهانه تلخ خویش را تکرار کندمرگ ، سرنوشت ما خواهد بود....
گفتم: چرا تنها موندی چه جوری تا به این سن خودت بودی و خودت؟گفت:من تنها نیستمگفتم:من که تا حالا ندیدم با هیچ آدمی باشی؟گفت:خوب شد گفتی آدم!همین آدم دلش نمیخواد به هیچ وجهی این عمرش تنهایی سپری کنهولی وقتی که اونی باید باشهبه هزار و چند دلیل و بالا وپایین روزگار نمیشهکه باشهبهتره با رویای داشتنش زندگی کنیتا اینکه دنبال دیگران راه بیفتیکه هیچ اشتیاقی بهشون نداریزندگی بی اشتیاق عین خود زهره ماره!✍مهدیه باریکانی...
کاش نه هیچ روز و شبی بودنه هیچ تابستون و زمستونینه هیچ چهارراهینه شعرینه آدمیبین و من توفاصله می انداختکاش تو هنوز سر اون خیابونبا چشمون زیباتمنتظرم وای میستادیآرهلعنت به کاش که به جای تو به سمتم آمد.✍مهدیه باریکانی...
اولین باری که دیدمشنه عطر تنشنه لباسای شیکش توجهم رو جلب کردفقط چشماشکه بهم لبخند میزدازم پرسید میدونستم میخواد بپرسه حالت خوبهنظرت درباره ی من چیهاما من خوب که نه روی ابرها سوار بودمگفتم در یه نگاه عاشقت شدمآره عشق در یه نگاه به نظرم چشما نمی تونن دروغ بگن چشماش خورشید رو بهم نشون داد....✍مهدیه باریکانی...
تو را هم در کتیبه های بیستون عصر ساسانیهم در غنائم و ثروتی که محمود غزنوی از هند به تاراج آورد.هم همان هنگامی که خراسان به زیر آتش جنگ مغول رفتدر همان بحبوحه ی آغاز جنگ جهانی اولو حد فاصل عصر حافظ و سعدی خوش زبانتا به روی کار آمدن آقا محمد خان قاجاریتا جایی که حکومت عوض شدو شد جمهوریو رسید به همین عصری که فقط کرونا رامی بینیمبا چشمانم تو را دیدممن عاشقانه دوستت داشتم و دارمبلی فرقی نمی کندکی باشد؟من به بلندای قامت یک آ...
صدای شکستنِ قلنج ِ تاریخ را می شنوم؛که آماده ی شروعِ مجددِ لوپِ تکراری خود است؛تا باز بشر آبستنِ کودکِ حرامزاده ای شود که صاحبش نا پیداست؛و فقط دردی بدتر از زایمان و عشقی شبیه به مادرانگی از آن به یادگار خواهد ماند.هر راه و تلاشی برای رهایی از این درد تنها دردی بیشتر به ارمغان خواهد آورد.تنها امکانِ پیش رو ، خو کردن به درد است.طوری که اگر نباشد ، باید نگران شد.عاشقانِ خوشحال،مردمانِ بی درد و روشن فکرانِ امیدوار ، تمام افکار شما توهم...