سانیا علی نژاد
اومنیومِ من اینجاست ....
وقتی که ماه، سرب منجمدش را
روی لب های تو ریخت
به آتش سرخ قسم
دروغ های شیرینش را
سر کشیدم
تا که شاید
راز درونت، تناسخ پیدا کند
من در تو پیر خواهم شد
و تاریکی در استخوان هایت،
ته نشین می شود
تو در صورتم مرگ را ملاقات...
کارآفرینی یعنی از بالای پرتگاه سقوط کنی و تا قبل از برخورد با زمین بتونی یه هواپیما بسازی...
آره! من شیمی رو دوست داشتم، اما تا وقتی که مینشست بغلم، از غذایِ عروسی اکسیژن تعریف می کرد. به طرز آرایش کردن جیوه گیر می داد و بابت سخت گیری مندلیف غر می زد؛ اما دیگه اینکه خیال کرد مسئولیت هزینه هاش با منه و و جرم مولی ش...
عاشق آن است که از جان بگذرد
در مشقت راه هموار و تن رام کند
تا رسد بر روی معشوق و آن نکنه نگاه
در شفقت نزد شاه، شفا، بس دلارام کند
- سانیا علی نژاد
یک در پی این جان و سرابی
در می کده دل خوش به نقابی
در جام و می ات شوق نیاید
تا در دل خود شور نیابی
- سانیا علی نژاد
من در تب و تاب، او در خیال خواب
من در چنگال آب و او در بند حجاب
چون تکه چوب خشکی شناور در آن
این منم که ماندم تنها با رنگ خشاب
من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویم
من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویم
نیکی ز تو و نام توست، دلِ دلدار
در گوشه ی صحنت که نشینم، پُرِ بغضم
من را که به آغوشِ به جز خویش تو نسپار
در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...
در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...
مرگ خود با دست خود را من به چشمم دیده ام
هرکسی از یک نفر در زندگی ناراحت است
من ولی از خویشتن هر روز و شب رنجیده ام
در سکوت شب میان واژگان گمگشته ام......
درد من، بی تو جهانم پوچ و تو خالی شده
درد من، بی تو جهانم پوچ و تو خالی شده
رفتی از پیشم، شنیدم حال تو عالی شده
سرنوشتم بوده این اندوه و این چرخ عذاب
از نخستین روز سهم من بد اقبالی شده
روزها بعد تو کش دارند ای...
میان شعر و غزل ها حضور تو کم بود!
و قامت قلم من بدون تو خم بود...
نبودی و شب و روزم به گریه سر می شد...
میان خنده هم حتی همیشه ماتم بود!
من و خیال و هوای نوشتن از عشق ات
از اینکه قبل تو احساس من فقط...
اَز بیدادِ زُلفِ آن دُختَرَکِ سیستانی
چِنین چَنگ میزَنَم بِه هَر ریسمانی
وَ یَقولُ الکافِر، یا لَیتَنی کُنتُ تراب
وَلی گویَم که بودَم کاش،یِک زندانی
قسم به حضرت عشق، وفا ندارد دل
قسم به موی سپیدم، حیا ندارد دل
حذر کنم ز تو؟ مگر به خواب بینی
قسم به بود و نبودت، جفا ندارد دل
چه کسی گفت ببری، شهرت لیلا را؟
چه کسی مجنون کرد، عابد شبها را؟
تکیه کردی به هرکس به آن زخم زدی؟
غلط کردی، پراندی خواب این شبها را
ای داد اگر من بشوم کیش تو ای درویش پیر
عاقبت باز به دامم میشوی مات در بیشه شیر
ادیبانی که نام بردی از آن، شاگردان من اند
چون که دارم من نَسَب، از همان دهقان پیر
همچو بهار در کفش ادیبان پای کردم
با این بادهء ناب، بسی یاد یار کردم
ندانم که چرا نمیگیرد تورا این صهبا
من که با بوی این نبیذ بسی حال کردم
قلب آدم شئ نیست. نمی شود دو تیکه اش کرد و هرکدام را دست کسی داد. قلب آدم مثل جسمش نیست؛ که هر روز پیش کسی باشد و عادت کند.
قلب مثل دست نیست که کنترلش کنی. که او را رام و مطیع خود کنی. قلب کسی را دوست نداشته...
من دیگر خسته شده ام... وازده شده ام از مصیبت های پی درپی. پس می خواهم تیرِ نگاهم را از نیمه ی پُرِ غمزده ی لیوان بردارم و به همان دو سانتی متر نیمه ی خالیِ دلخوشی اش نگاه کنم.
تجربه های اول همیشه تویِ ذهنت که نه ولی گوشه ای از قلبت میمونن، اولین عشق، اولین بوسه، اولین نفری که می کشی. من هنوز اون چهره ی رقت انگیز قدیمی م رو یادمه.
ما برایِ اینکه زندگی کنیم باید عاشق یک چیز جاودانه باشیم. مثلا نوشته ها، آسمان روزی تاریک خواهد شد و دریا روزی جایش را به خشکی خواهد داد، اما جوهر نوشته ها همیشه روی قلب ها خواهد ماند.
قلم را باخته ام دیگر ندارم چاره ای
ای خدا کاری بکن دیگر ندارم ماله ای
تا بر افکار خموش خود کشم در حادثه
ای خدا کاری بکن دیگر ندارم واژه ای
و تو تلنگری برای اشک هایم بودی!
آدمی خفته در خاک وجودم بودی!