پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هیچ چیز زیبا تر از این نیست که پس از یک دلتنگی طولانی، یک نفر به وجودت روشنی و خورشید هدیه دهد، و دوباره لبخند را به یادت بیاورد …...
راجب تو زیادی نمیشه حرف زد تو انقد قشنگی که هیچ کلمه تو دنیای کلماتم پیدا نمیشه تا تو رو توصیف کنم تو باعث شدی دیدم به زندگی به ادما به دنیا قشنگ شه تو همون نوری هستی که وسط تاریکیام دارم ممنونم که هستی دورترین نزدیک من...
من دیگر خسته شده ام... وازده شده ام از مصیبت های پی درپی. پس می خواهم تیرِ نگاهم را از نیمه ی پُرِ غمزده ی لیوان بردارم و به همان دو سانتی متر نیمه ی خالیِ دلخوشی اش نگاه کنم....
عطرخوشبوی حرم پیچیده توی سرم حس میکنم پرندم صاحب بال وپرم یه پرنده عاشق بادل صاف وصادق که لطف رب دوباره شده شامل حالش ازوقتیکه به سمت حرمتون رسیدم شیرینی حضوربادل وجون چشیدم...
در این روز نیکو، دختران چون بهارندبا لبخندشان، دل ها را چون گلزارندروز دختر مبارک، ای پرتو امیدبا وجود شما، جهان پر از نگارندچشمانتان، چون ستارگان در شب تیرهروشنی بخش راه ها، در دل شب پیرهروز دختر مبارک، ای مهربان و رئوفبا نگاهتان، دل ها را به شادی می گیرهدختران، چون مروارید در صدف پنهاندر دل خود، دارند عشق و مهر بی کرانروزتان مبارک، ای گنجینه ی صفابا طهارتتان، دنیا شده پر از امانروز دختر، جشن بزرگی از محبت استبا ش...
«از درد نمی ترسم . درد با خودمان به دنیا می آید، با ما بزرگ می شود و همیشه با ماست. ما به آن عادت کرده و احساس می کنیم همیشه باید با ما باشد؛ مانندِ دست ها و پاهایمان. حقیقتی بگویم: من از مرگ نیز نمی ترسم. کسی که می میرد یعنی اینکه زنده بوده و از هیچ به دنیا آمده است. من از هیچ وقت زنده در دنیا نبودن، می ترسم. از اینکه بگویم هیچ وقت زنده نبوده ام، می ترسم.»...
وقتی که سعی خودم رو کردم که یک خودساخته یِ با سیاست باشم و قلبم رو برای ورود عشق به خودم آماده کنم، من رو دروغگو صدا کردنوقتی که خودم رو از خانوادم جدا کردم تا آرامش درونیم رو دوباره پیدا کنم و بدونِ ذره ای دخالت و جنگ اعصاب زندگی کنم؛ من رو خیانت کار صدا کردنتموم تمرکزم رو روی خودم گذاشتم تا سلامت روانم رو تعمیر کنم، خودخواه صدام کردناز نظرشون من فقط یه روان پریش احمقم که فقط مایه ی دردسر تویِ زندگی بقیه ستولی من هیچ وقت نقشی نداشتم. من ...
اتاقش بوی خودکشی میداد، بغلش که میکردی بوی ناراحتی مشامت را آزار میداد؛ چشمانش آه از چشمانش...برای اولین بار چیزی را نشان نمی دادند، اما اگر به آنها خیره میشدی متوجه میشدی که هر شب می گریند.با وجود تمام اینها میگفت: زندگی ادامه داره!نمیدانم چه چیزی در این زندگی کوفتی دیده بود که امیدوار بود.اگر از ناامیدی رو به مرگ بودی، یک ساعت پای صحبت هایش می نشستی به تمام وجودت امید به زندگی تزریق میکرد.اما باز هم نمیدانم، خودش چگونه با این اوضاع زن...
آخرش میفهمی بی تفاوتی ضعیف ترین برخوردیه که میتونی داشته باشی. باید ذهنت رو باز تر کنی چون کلی انتخاب برای هر لحظه از زندگیت داری و اینکه متوجه ی این نکته بشی اوج پختگیه :)))...
معشوقه ی من گفته بود که لبم مهر صداقت داردبی خبر بودم که عجیب به حرومزاده گی عادت دارد :)...
اگر روزی پرسند، تنهایی را شرح بده اینگونه خواهم گفت که تنهایی، دیاری آشوب زده است. در آن سرزمین نشاط در نزاع به سر می برد و هیچ گاه از جنگ خسته نمی شود. همان عارضه ای که به جان آدمی می افتد و آن را از پای درمی آورد. تنهایی، دردی بسیار است. همچون باتلاق، اگر ادامه بیابد هرکسی که مبتلا به آن شود در عماق خود هلاک می کند و نمی گذارد رنگ خشنودی را ببینی. گویا مذابی جان سوز باشد، تمام وجودت را به آتش می کشد و می سوزاند. تنهایی اگر از گذشته بماند، ...
نگاه خبیثش را بین افراد حاضر در ضیافت گرداند و روی یک نفر ثابت ماند؛ دختر انسان.سفیدی بدنش در آن لباس سیاه بیشتر جلوه می کرد و حریص ترش کرده بود، رگ های مشخص گردنش دندان های نیشش را بیرون آورد بود؛ تحمل برایش سخت بود و او مجبور بود تا پایان مهمانی این وضعیت را تحمل کند.چراغ های سرخ رنگ فضا را خوفناک تر کرده بودند و پرده های سیاه دور سالن مانع از ورود نور ماه به داخل می شدند. کاغذ دیواری، میز و صندلی ها، پارکت و حتی در ورودی هم سیاه رنگ بودند....
دردیست در دل که نمایان نتوان کرد؛ زخمی ست بر جان که درمان نتوان یافت.نور از چشمان بی فروغم رخت بسته و امید تقلا می کند برای روییدن در میان شاخ و برگ زندگی ام.تار و پود خیالم به هم گره کور خورده و خنده هایم رنگ باخته. انگشتان رویاهایم پینه بسته و آغوشم از بی کسی بوی کهنگی گرفته. کتاب زندگی ام چاشنی مرگ و تنهایی می دهد. قهرمان داستان هم زخمی ست و در گوشه ای خاک می خورد. در جنگل هایم آسمان همیشه ابری و سیاه است. شغال جانشین گرگ و گربه جانشین ش...
توپ را به هوا پرتاب کرد و با لبخندی درخشان که با مهتاب اشتباه گرفته می شد، مانند یک پرنده نزدیک دو متر به هوا پرید تا آبشار بزند. تصویر انگار آهسته شده بود و او معلق دستانش را مانند شلاق به عقب می برد. نمی خواهم اعتراف کنم اما واقعا شبیه به الهه ها شده بود و نزدیک بود به او ایمان بیاورم! دستم را بهم گره زدم تا باز حمله اش را خنثی کنم. در کمال ناباوری توپ با سرعت به سمت صورتم روانه شد و چشم هایم ناخودآگاه خود را جمع کردند. اما آن توپ، هر...
زخم روی بال هایش قلب را ترک می زد، اختیار خودش نبود بال زدنش اما رها شدنش از قفس اختیار خودش بود، با این حال، دل در گرو موهای در هم آمیخته دخترک داده بود، هرکس برای آزادی اش راهی جلوی او قرار می داد ولی او مانده بود و هزار راه و یک دل سر به هوا....
شاید به ندرت کسی را یافتم که صادق باشد؛ مهر بیجا را دریغ کند، با مشت های حقیقت سمفونی مردگان باورهایم را بنوازد و این جنگ جهانی درونی را تمام کند؛ غافل از اینکه خود باید این معما را حل کنم! به راستی که این کردار بیهوده مرا آزرده می کند، هر دم زیر دندان های افکار خویش خورد و خاکشیر شده، بلعیده می شوم، دگر بار در زمان استراحت جویده و سپس هضم می شوم و این نشخوار فکری جان مرا می گیرد و باز زنده می شوم. مصیبت تلخ من میدان دادن به خویش و متهم کردن ...
جسم اگر زندانی شود انسان راه چاره ای جویا شده، رهایی حاصل می شود. اما اگر روح خود را محصور در میله های زندان ببیند چه بسا خو گرفته، آن را حقیقتی در حیاتش معنا می کند....
هنر آن است که در عمق نا امیدی،حیاتی از امید تازه کنیم......
گرمای سوزان آتش وسوسه ام کرد.در آغوشش گرفتم؛به خود که آمدم،خاکستری دیدممحصور در شعله های آتش،به خود می پیچد......
به تو بی میلم به او مشتاق،حیات طیبه ای که شوق چشیدنش را دارم......
خلوتی دارم در میان تمام این شلوغی ها!اندرونی دلم خالی است؛پر از خالی است.گاهی باید انتظار کشید. اما این انتظار؟!منتظر خود باشم یا دیگری!!!مدت هاست که رفته ام......
به دل مغرور می شوم،به سادگی خود،به آنچه که دیگرانی نداشته و من دارم.آنچه که هستم، همانم!اما گاهی شایسته، سزاوار نیست ساده بود.به سادگی محبت کرد.به سادگی دوست داشت.به سادگی دست بر سینه نشسته، احترام غیر را واجب دانست.گاهی باید چون دیگرانی سادگی را زیر پا گذاشت؛ بی توجه، بی محبت بود به غریبه ای که حرمت حریمت را، بزرگی حضورت را دانسته، به اختیار درک نمی کند؛عاجزند!گاهی به اجبار، چون نبودن، بودن را معنا کن.تهی از احساس!آنگونه ...
گاهی باید پناه برد!تفکری که هیچ جمعی خواهان پذیرش آن نیست، صاحبش را تنها می کند......
گاهی...تنها گاهی به یاد می آورم قول و قرار گذشته را تازه کنم.با سلامی به ظاهر سرد!گرد و غبارش را.اما بدان و آگاه باش گرد و غبار نشسته بر آن ضامن تعهدی است که بر آن نهاده ام.بکر و دست نخورده!خالی از سکون، منتظر......
آدمی به مرور دل می دهد،دل می ستاند؛می شناسد و آنگونه که باید عاشق می شود.ایمان می آورد!به مرور دل داده ام؟آری، به مرور عاشق شده ام.دل داده ام به تو.دلدادگی نیز عالمی دارد.با آنچه که دارم و داشته ام، با آنچه که ندارم به تو دل داده ام.دوستت دارم!باورم کن......