بی معرفتِ دوست داشتنیِ من!
مگرفراموش کردنم چقدرآسان بود که انقدرساده توانستی بیخیالِ تمامِ دونفره هایمان شوی!
نمیدانم شایدهم فراموشی خاصیت آدم ها باشد؛
آخر این روزها من هم فراموش کارشده ام؛
دائم فراموش میکنم که رفته ای
فراموش میکنم که فراموشم کرده ای.
وهربار باصدای تلفن همراهم دستپاچه میشوم؛
ویااز روی عادتِ همیشگی ام منتظرِشب به خیرگفتنت میشوم؛
شبهایی که خیلی وقت است دیگربه خیرنمیشوند.
این روزها ساعتها خیره می مانم به گوشه ای گاه لبخندی میشوی و درکنج لبهایم جاخوش میکنی اما بلافاصله اخم میشوی رویِ پیشانی ام؛ گاه بغض میشوی وچنگ می اندازی درگلویِ گرفته ام وامادرنهایت قطرات مکرر اشک میشوی بر روی گونه هایم.
زندگی بعدازتو فقط مرورِ خاطراتیست که نقش اول آن دیگرنیست!
دلبرجان!
داستانِ هزارویک شبِ بلندت را کم وکوتاه مینویسم:
آمدی..
اما
نماندی...
واین بودپایانِ یک عاشقانه ی ساده...
✍️هدی احمدی
ZibaMatn.IR