به آرش پیر که بعدها اسمش شد آرش کمانگیر، گفتند بیاید تا برای پایان دادن به جنگ ایران و کشور همسایه اش ،توران تیری بیندازد و مرز دو کشور را با تیری که می اندازد تعیین کند . هر جا تیر رفت آنجا مرز دو کشور می شد و جنگ برای همیشه دیگر تمام می شد . آرش تیری برداشت و کمان را کشید و کشید و هر چه جان داشت گذاشت توی آن تیر . می خواست تیر را بفرستد تا آن جایی که تو خیالش می توانست بفرستد . و تیر را رها کرد. آن تیر جان آرش بود که ازش دور می شد.او جانش را فرستاده بود آن سوی رود تا چیزی را بفهمد و باور کند . چون آن کمان خود آرش بود، تیر خودش بود، جان خودش بود، سفیر تیر خودش بود، زمینی که تیر بر آن نشست خودش بود و .... همه چیز خودش بود ./ محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/
ZibaMatn.IR