زردی برگ خزان بر روی آبِ رهگذر
از آسمان افسرده ام، بارانِ تلخ و بی ثمر
دریا دل، دل های ما، چون موج ها در رقص و ساز
لیکن چه سود از رقصِ دل، این راهِ سرد و بی سفر
چشمان من، خالی ز دیدار آشنای یار دیر
در کوچه های بی نشاط، با یاد او گشته سپر
برگی شدم در پیچ و تاب، بی اختیار و بی قرار
افتادم از درخت عشق، اینجا به خاک سرد و تر
ZibaMatn.IR