شبِ تاریک و سکوت، ماه به ایوان آمد
دلِ من با غم و اندوه به میدان آمد
نغمه ی باد خزان، زمزمه ای در گوشم
گفت برخیز که هنگام پریشان آمد
یاد آن روزگاران که به شادی سر شد
دل ز حسرت به غم و غصه ی پنهان آمد
در دلِ شب نگرم سوی ستارگان دور
که به هر چشمکِ خود، راز فراوان آمد
دل به یاد تو و آن لحظه ی دیدار خوش است
که به هر خاطره ام، عطر گلستان آمد
چشم بستم به امیدی که تو را باز ببینم
هر زمان در دل من، شوقِ فراوان آمد
ای خوشا لحظه ی دیدار و سرور و شادی
که به بزم دل ما، آن مه تابان آمد
آه از آن لحظه که دور از تو به سر شد روزم
دل به یاد تو و آن عهدِ جوانان آمد
هر کجا پا بنهم، عطر تو با من باشد
چون به هر گوشه ی این دشت، گلستان آمد
دل ز دستش به غزل خوانی و شیدایی شد
که به هر لحظه نوایی ز دل و جان آمد
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR