زردی ام را گونه ی بی رنگ و رویم را ندید
دانه های برفِ مانده روی مویم را ندید
دید چشمم چشمه ی خون است و می جوشد غزل
آه ...بغض بسته ی راه گلویم را ندید
پلک تا بر هم زدم رخساره ی شب رفته بود
من پر از شب بو شدم، هرچند بویم را ندید
باز هم صبحی غزل خوان آسمان باران گرفت
حیف شد رنگین کمانِ آرزویم را ندید
سوختم تا یک نفس فانوس شب هایش شوم
آب شد از دوری اش دل، های وهویم را ندید
برکه ی لبریز چشمم باز مهتابی شده
تکه های ماه روشن روبرویم را ندید
دست برمی داشت ای کاش از دل طوفانی ام
کار دستم داد اما، آبرویم را ندید
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
ZibaMatn.IR