در طلب عشق و وفا، دل به قفس کردن چرا؟
با نسیم لطف یار، دل به هوس کردن چرا؟
شمع جان را در میان جمع خاموشی مباد
چهره ی دل را به زنگار عبث کردن چرا؟
در ره دیدار یار، دل به صبر و انتظار
عمر را در حسرت و آه و نفس کردن چرا؟
چون گلستان عشق را عمری به دست آورده ای
دل به خار و خس و خار و خرس کردن چرا؟
در ره عشق و وفا، دل به امید و دعا
پای دل را در زنجیر قفس کردن چرا؟
چون بهار زندگی در پیش داری، ای عزیز
دل به خزان و غم و درد و کس کردن چرا؟
چون به عشق و معرفت راهی به سوی نور داری
دل به ظلمت و جهل و بی کس کردن چرا؟
در میان جمع یاران، دل به مهر و وفا
روی دل را به غم و درد و حس کردن چرا؟
چون به عشق و دوستی راهی به سوی نور داری
دل به ظلمت و جهل و بی کس کردن چرا؟
در ره عشق و وفا، دل به امید و دعا
پای دل را در زنجیر قفس کردن چرا؟
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR