چشم مستت جام می را از رخ گلگون گرفت
ساقی از لعل لبت آیین می افزون گرفت
زلف پرچینت شب یلدا به زنجیر آورد
ماه را در حلقه ی گیسوی پرافسون گرفت
آتش عشقت چنان در سینه ام افروخته
شعله اش از جان من تا آسمان گردون گرفت
قامت سروت خجل کرد قد شمشاد را
باغبان از دیدنش دل را پر از خون گرفت
تیر مژگانت به قصد جان عاشق می رود
کمان ابروی تو از ناوک مجنون گرفت
در غزل خوانی لبت بلبل به خاموشی نشست
نغمه ی عشقت ره از داوود و هارون گرفت
گوهر اشکم به پای یار غلتان می شود
دُر ز چشمم راه تا دریای پرمکنون گرفت
عقل را زنجیر کردم تا دل آزاد شود
عشق، فرمان از دل دیوانه و مجنون گرفت
در طواف کوی او پروانه وار افتاده ام
شمع رخسارش مرا در حلقه ی پیرامون گرفت
هر که یک جرعه چشید از جام لعل یار من
مستی اش از می گذشت و رنگ از افیون گرفت
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR