در شب هجران، فلک را اشک من طوفان نمود
ماه را در چاه زلفش، مهر رخ پنهان نمود
آتش عشقش چنان در سینه ام افروخته
شعله اش خورشید را محو و پریشان نمود
تار مویش دام صد صیاد مشکین ساخته
چشم جادویش هزاران فتنه را فرمان نمود
باده ی لعلش به جام دل چنان آتش فکند
عقل را مدهوش و جان را مست و سرگردان نمود
نرگس مخمور او صد فتنه در عالم فکند
غمزه اش بر قلب عشاق، تیر را پیکان نمود
ابروانش طاق کسری را به یغما برده است
قامتش سرو چمن را خم ز حیرت، جان نمود
لب فروبستم ز گفتن، لیک چشم تر مرا
همچو طوطی، آینه در عشق او گویان نمود
زهر هجرانش مرا کام جهان شیرین نکرد
وصل او یک دم مرا از خویش بی سامان نمود
در ره عشقش چنان از خود گذشتم بی خبر
کز وجودم عشق، صد دستان به هر دستان نمود
گر چه پنهان کرد رخ در پرده ی اسرار یار
پرده را اشک من از رخسار او عریان نمود
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR