در دل شب های تار، نغمه ای خاموش بود
چشم من در جستجوی رازهای بی خروش بود
ماه تابان در افق، با نوری از عشق و شوق
قصه های بی نهایت را به دل می کوش بود
باد سردی می وزید از سوی دشت بی کران
در دل من شعله ای از یاد او می جوش بود
ابرهای تیره گون، در آسمان بی قرار
چون دلی پر از غم و در دلش یک نوش بود
قطره های اشک من، چون بارشی از آسمان
بر زمین خشک دل، نقش های پر ز هوش بود
در خیال خود به سوی او سفر کردم شبی
جاده های بی نهایت، راهی از آغوش بود
در سراب آرزو، دیدم که او با من نشست
چون نسیمی در کنار گل، که بی خروش بود
این حکایت همچنان در دل من جاودان
چون صدایی در سکوت، از عشق بی کوش بود
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR