آتش به جان افکنده ام، این خرقه ی پندار را
در پای یار افشانده ام، گوهر ز چشم تار را
از جام لب نوشیده ام، صد باده ی مینایی
در محفل رندان زدم، بر سنگ این زنار را
چون بلبلی شوریده ام، در باغ حسن روی او
با خون دل پرورده ام، این غنچه ی گفتار را
در کوی او سرگشته ام، از خویشتن برگشته ام
افکنده ام در پای او، این هستی بیمار را
از چشم مست افتاده ام، در دام هستی زاده ام
بر تیغ غم بنهاده ام، این گردن افکار را
چون شمع در محفل شدم، با اشک خود همدل شدم
در پرده ها افکنده ام، این نغمه ی اسرار را
در بحر غم غواص وار، جستم گهر بی شمار
بر کف نهادم عاقبت، این گوهر شهوار را
از زلف او زنجیر شد، بر گردنم تقدیر شد
بوسیده ام با صد نیاز، این سلسله ی تار را
در آسمان عشق او، چون ماه گشتم محو او
افروخته ام در انجمن، این مشعل انوار را
از جام می سرشار شد، این دل که بیمار شد
نوشیده ام یک جرعه اش، این باده ی سرشار را
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR