خورشیدی در حال غروب،
من این چنینم!
دیگر نمی بینی مرا به چشم!
فریادی بودم و دیگر نخواهی شنید،
از بس که صدای دیگران بلند است.
در این دنیای پر آشوب،
من بی صدا آمدم و بی صدا از آن کوره راه، برگشتم.
بدنم خرد و بریده بریده شده و گردنم شکسته!
مانند شانه ای عسل،
اما به جای عسل، شعر از درونم می چکد.
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
ZibaMatn.IR