دیدم که مردی به سنگ قبری...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

دیدم که مردی، به سنگِ قبری در آن سکوت،
می‌گفت با دلِ پر درد، ز فریاد، بی‌ امید...
دلم چو سنگ، ولی پر ز داغِ پنهانیست
خموش و سرد، ولی شعله‌ور زِ طوفانیست
به خنده، رازِ غمم را نهان کنم شب و روز
که مرد را نَبُوَد گریه، گرچه بارانی‌ست
نه ناله‌ای، نه شکایات، نه فغانم از لب
سکوتِ تلخِ من، آیینه‌ی پریشانست
به دوش می‌کشم این غم را، بدون امید
کسی نگفت "بیا"، بارِ مرد سنگین‌نیست؟
جهان به ریشم غمم خندید زِ درد، نگفتم
چه حیف! حرفِ غمم نیز درچهره افشا ،نیست
اگرچه نقشِ ستونم در این سرایِ سکوت
کسی نپرسید، آیا تکیه‌گاه، انسان نیست؟
به کوه گفتم و دیدم که باز می‌نالد
دلِ صبورِ من از کوه نیز قربانیست
مرد است و گریه؟ نه! این رسمِ کهن نگذاشت
که اشک ریختن من، نشان ویرانیست
لبمان به خنده ولی چشممان غم زده بود
که پشتِ موجِ سکوتمان غم فراوانیست
به هر که گفت گریه ای را، سکوت پاسخ داد
جهان برای غم مرد، خالی چو قبرستانیست
نه غم را شنوند و نه مرهم داشتند
که صبر، سهمِ دلِ مازِ هر شبستانیست
غرور، جامه‌ی ما بود و زخم، تاجِ سرمان
همین بس است اگر مرد، مردِ قبرستانیست
نشست و گفت به آن سنگِ سرد و خاموش:
تو لااقل بشنوکه مرد اسیرِی فانیست

عطیه چک نژادیان
ZibaMatn.IR
عطیه چک نژادیان
ارسال شده توسط
ارسال متن