من یاد گرفته ام
چگونه زخم هایم را
مثل پیراهنم بدوزم
من یاد گرفته ام چگونه استخوانم را
مثل لولای در
جا بیندازم
کسی نمیتواند
با من قرار بُگذارد
چرا که من زمان های مختلفی هستم
و هم زمان که پنج سالگیم
دست پدر را گرفته است
دست دیگرم دارد
جنازه اش را می شوید
یعنی دلم ریخته
و خانه ای که ریخته را
نمی شود از زمین برداشت
پس
گذشته ام را
گذاشتم بیاید با من
چرا که هیچ جا برای ماندن نداشت
چهارشنبه و سه شنبه را یکی کردم
کودکی را گذاشتم درونِ میان سالی
که جا شوند در کوله ام
داشتم با زندگی کنار می آمدم
که با من کنار نیامد
تا آهسته از کنارِ هم عبور کنیم
ZibaMatn.IR