در قبرستان هایی تنهایی هست گورها...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

در قبرستان‌هایی تنهایی هست،
گورها از استخوان‌هایی انباشته‌اند که سکوت کرده‌اند،
قلب،
درونِ تونلی می‌تپد—
تاریکی، تاریکی، تاریکی—
چنان‌که ما در خودمان غرق می‌شویم،
چنان‌که گویی در اعماق قلب،
یا در گذر از پوست به روحمان، می‌میریم.

وجود مردگان هست،
پاهایی از خاک سرد و چسبناک،
مرگ در استخوان نفوذ کرده،
چنان ناله‌ای بی‌سگ است،
برآمده از ناقوس‌هایی در گورستانی مجهول،
رویش می‌کند—در رطوبت،
چون اشک‌های باران.

گاه تنها،
تابوت‌هایی را می‌نگرم که زیر بادبان حرکت می‌کنند؛
با مردگانِ پریده،
زنانی با موی مرده،
نانواهایی سفید چون فرشتگان،
دختران جوانی سر به فکر—همسرانِ سردِ دفترداری،
تابوت‌هایی که در رود عمودی مردگان
شناورند—
رودی به رنگ ارغوان تیره،
بر خلاف جریان،
با بادبان‌هایی که از صدای مرگ پُر شده‌اند،
پُر از سکوتِ فریادآمیزِ مرگ.

مرگ در آن همه صدا می‌رسد،
چون کفشی بی‌پا، جامه‌ای بی‌صاحب،
می‌کوبد—
با انگشتری بدون انگشت و بی‌سنگ،
فریاد می‌زند—
بی‌دهن، بی‌زبان، بی‌گلوی گلوخراش.
با این‌حال گام‌هایش به گوش می‌رسند،
و لباسش—
خموش و بلند،
چون درختی در باد.

نمی‌دانم، بسیار ناشناس‌ام—روشنایی نمی‌بینم.
اما گمان می‌کنم ترانه‌اش رنگی دارد—
از بنفشه‌های مرطوب،
بنفشه‌هایی که در خاک خانه‌دارند،
چرا که چهره‌ی مرگ سبز است،
و نگاهی از مرگ،
سبز—
آکنده از رطوبتی تیز چون برگ بنفشه،
و رنگی زمستانی، تلخ و پژمرده.

اما مرگ،
هم‌چنین در جهان می‌چرخد—
پوشیده در لباس جاروی رفت‌وآمد،
زمین را می‌لیسد
به جست‌وجوی جسم‌های خاموش.
مرگ در جاروی تمیزخانه‌هاست،
زبان مرگ دنبالش می‌گردد،
سوزن مرگ به دنبالِ شیرازه‌ است.

مرگ هست در تخت‌های طبقه‌ای خواب،
در تشک‌های کند، در پتوهای سیاه—
و ناگهان،
دمی خاموش می‌دمد؛
نُتِ تاریگی که برگ‌ها را باد می‌کند،
و تخت‌ها،
بحرانی را به بندر می‌رانند
که مرگ آن‌جا،
لباسِ یک دریاسالار بر تن،
در انتظار است.

پابلو نرودا
ZibaMatn.IR
غزل قدیمی
ارسال شده توسط
ارسال متن