زمانی که به گذشته بازگشتم خانه...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن نوشته های طناز صوفی
- زمانی که به گذشته بازگشتم خانه...
زمانی که به گذشته بازگشتم، خانهای ترکخورده و درب و داغان دیدم. نگاهی گذرا به اطراف انداختم؛ همه جا آشفته بود، انگار چیزی کم داشت. اما چه چیزی؟
چشمم به روبرو افتاد و ماتم برد. حیرتزده شدم. روبهروی پنجرهای شکسته، میزی دو نفره قرار داشت. میز آنچنان کهنه و فرسوده بود که با هر وزش باد، صدای جیرجیرش به گوش میرسید. تعجب کردم! مگر همین یک روز پیش اینجا نبودم؟ پس جریان چیست؟ عزیزکردهام را صدا زدم، اما پاسخی نشنیدم.
با هر قدم که برمیداشتم، طنین پارکتها زیر پایم میپیچید. هر لحظه که به پنجره نزدیکتر میشدم، منظره روبرو واضحتر میشد. تا اینکه تنها یک قدم تا میز فاصله داشتم؛ بیصدا به منظره خیره ماندم.
باورم نمیشد! این همان جای سرسبز و دوستداشتنی بود که با عزیزکردهام عاشقش بودیم. حالا چرا اینچنین بیطراوت شده بود؟ اصلا با عقل جور در نمیآمد! حتی صندلی وسط چمنزار نیز فرسوده شده بود. چشمم به پیرمردی ناتوان افتاد که تکیه بر عصایش، نشسته بود. این پیرمرد دیگر کیست؟
از خانه بیرون رفتم و به او نزدیک شدم. صدایش زدم: «آهای پیرمرد! اینجا تک و تنها چه میکنی؟»
وقتی برگشت، نگاهم به او افتاد و خشکم زد. او با لبخندی گفت: «زندگی شادی داشتی؛ ممنونم که مرا به آرزوهایم رساندی منه عزیزم.»
اول ترسیدم، اما بعد پرسیدم: «منظورت چیست؟ من که تورا برای اولین بار میبینم.»
پیرمرد پاسخ داد: «درست است. میدانم باورت نمیشود، اما من خودِ تو هستم، مرد جوان.»
«اهای پیرمرد! داری چه میگویی؟ من که پیر نیستم، یک پسر جوانم!»
«بله، میدانم که اکنون جوانی. اما باید قبول کنی که دیگر زمان زیادی برایمان باقی نمانده است. باید دست از گذشته برداری. فقط خواستم بگویی که همه چیز را پذیرفتهای و خودت را اینقدر اذیت نمیکنی. من از تو بابت زندگی خوبی که داشتیم، تشکر میکنم. حالا که کارم به اتمام رسیده، میتوانم بروم پیشش. عزیزکردهام. تا الان هم خیلی نگرانم شده. پس بدرود، ای منه عزیزم.»