زجر کودکی زانا کوردستانی چند...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن داستان کوتاه
- زجر کودکی زانا کوردستانی چند...
زجر کودکی
✍ زانا کوردستانی
چند دقیقهای مانده بود که قطار مسیر من برسد.
روی یکی از صندلیهای ردیفی ایستگاه نشستم. هیچکس نبود جز پسرکی سبزه با موهای سیاه فرفری.
چند قدم جلوتر، پنج-شش نفر ایستاده و منتظر رسیدن قطار مترو بودند.
نگاهی به کودک بغل دستیام انداختم. چقدر شبیه بچگیهای خودم بود.
او هم به من زل زده بود. چندین بار نگاهمان به هم گره خورد. با خودم گفتم که این بچه را کجا دیدهام؟! اما هرچهقدر فکر کردم، متوجه نشدم.
صدایم را توی گلویم انداختم و بلند گفتم: ببخشید! پدر و مادر این بچه کجان؟
دماغش آویزان شده بود.
هیچکس جواب نداد...
رو به خودش کردم و پرسیدم: بچه جون، بابا مامانت کجان؟
بدون جوابی، هاج و واج نگاهم میکرد.
چند لحظهای همانطور دو نفری در سکوتی سنگین به همدیگر نگاه کردیم.
بعد دستم را طوری که نه بترسد و نه ناراحتش کنم، جلو بردم که شانهاش را بگیرم.
- یا خدا!
دستم از شانههایش رد شد.
- یعنی چی؟!
چند بار دیگر دستم را آوردم و بردم، شانهاش را حس نمیکردم، دستم را به سرش کشیدم، سری نبود، خواستم دستایش را بگیرم، چیزی نبود.
از ترس، مثل دیوانهها از جایم بلند شدم و از ایستگاه خارج شدم. توی یکی از راهروها باز دیدمش. به من زل زده بود. من همچنان داشتم فرار میکردم.
به ایستگاه اتوبوس رسیدم. به نفس نفس افتاده بودم. روی یکی از صندلیها نشستم تا هم نفسی تازه کنم و هم منتظر بمانم که اتوبوس خط واحد برسد و به مقصد بروم.
آرنجهایم را روی زانوهایم گذاشتم و دو دستی سرم را گرفتم و به کف پیادهرو خیره شدم.
- این چی بود خدایا؟ نکنه جن و پری بود؟ شایدم خیالاتی شدم.
با صدای بوق اتوبوس به خودم آمدم.
بلند شدم، دیدم همان بچه هم با من از روی صندلی ایستگاه بلند شد.
پاهایم سست شد. صدای ضربان قلبم به گوشم میرسید. خواستم آب دهانم را قورت بدهم، نتوانستم. گلویم از ترس خشک شده بود. با صدای لرزان و پر از ترس و استرس، فریاد زدم: خدایا!
ولی انگار هیچکس جز خودم. این فریاد را نشنید.
فورن به داخل اتوبوس پریدم. چند نفری داخل نشسته بودند. متعجب از رفتار من، شروع به پچپچ با هم کردند.
رفتم و روی آخرین صندلی نشستم. میخواستم کسی را نبینم. دستم را روی لبهی صندلی جلویی گذاشتم و سرم را روی دستم، و چشمانم را بستم.
هزار فکر و خیال جورواجور در ذهنم رفت و آمد میکرد. هنوز از ترس پاهایم میلرزید. زور زدم که لرزشش را متوقف کنم. نشد که نشد.
برای چند لحظه سرم را بلند کردم که ببینم کجای مسیرم. یک آن از گوشهی چشمم، باز همان بچه را دیدم که کنارم، روی صندلی بغل دستیام نشسته است.
به خودم آمدم. زل زدم توی چشمان میشیاش.
- تو کی هستی؟ یا چی هستی؟ چی میخوای از من؟!
بچه همچنان ساکت و بیصدا به من نگاه میکرد.
- ببین بچه! من حوصلهی این مسخرهبازیها رو ندارم. هزار جور کار و گرفتاری دارم و تو این وسط افتادی به جون من و داری وقتم رو تلف میکنی.
جرأت نداشتم به او دست بزنم. میترسیدم باز دستم از بدنش رد بشود.
- نکنه جنی؟! پری؟! شایدم شیطان؟!!!
- آه خدای من! من که به این اراجیف اعتقاد ندارم!
- نکنه دیوونه شدم... عقلم رو پاک از دست دادم! نگاه دور و برم، همه دارن با پوزخند بهم نگاه میکنن...
- تو رو خدا بگو کی هستی؟!
بچه از جبیش یک مشت برگه زردآلو در آورد و جلوم گرفت و گفت: نمیخوری؟!
گیج و منگ بهش نگاه کردم. دست بردم یکی از برگهها را بردارم. باز چیزی به دستم نیامد.
حیران به بچه نگاه کردم.
لبخندی زد.
در جوابش لبخند تلخی زدم. پاک دیوانه شده بودم.
- چی میخوای از جونم؟
- منم!، خودت! بچگیهات!
- بچگیهام؟!!
انگار راست میگفت. خیلی شبیه من بود. شبیه بچگیهایم. بدترین قسمت زندگی سی و چند سالهی من. دقیقن شبیه همان دورانی از کودکیام که بیزار بودم از آن. شبیه دورانی که از خاطراتم برای همیشه حذف کرده بودم.
با نگرانی دست بردم و از جیب کتم، کیف پولم را در آوردم. نگاهی به عکس بچگیهایم انداختم. کپ خودش بود. اصلن خودش بود.
- متنفرم ازت!، متنفرم از آن سالها!
عرق سردی بر پیشانیام نشست. سرمای دانه دانهاش را بر پوست پیشانیام حس میکردم.
چند مرتبه سرم را به شیشهی اتوبوس کوبیدم.
- نه این که حقیقت نداره...
دوباره به بچه نگاهی کردم. به عکس خودم هم نگاهی کردم.
- بخدا دیوونه شدم!
بچه که همچنان به من نگاه میکرد، لبخندی زد و دوباره برگه زردآلوها را جلویم گرفت و گفت: نخوردی ها!!!