متن خاطرات تلخ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات خاطرات تلخ
چه بگویم که چه شد که دلم کم آورد
ولی
بگذار به خودم دروِغ نگویم
فتیله چراغ گذشته ای که گذشته
را بالا کشیدم
و
گذشته ام را به اکنون آوردم
حال شادی های اکنونم، از من فرار میکنند
گویی
او همهی دارایی تو بود
در همهی زمان ها...
یک عمر باید بگذرد
تا بفهمی بیشتر غصههایی که خوردی ؛
نه خوردنی بود ؛ نه پوشیدنی
فقط دور ریختنی بود ...
آتیشو خودت گیروندی***اومدی اما نموندی
منی که برات می مردم***روونه کردی روندی
گلایه ای ندارم***پا خوبیات می ذارم
نعمت عمر کوتاهه***فرصت غم ندارم
با هر کی رفتی خوش باش***مواظب خودت باش
اونچه که کردی با من***هرگز نکن هیچوقت باش
دل از کینهها شسته بودم ولی،
غمِ این فراق امانم نداد
تو رفتی و با رفتنت این جهان،
دگر رنگِ مهر و نشانم نداد
ز یادِ تو هر شب به چشمانِ من،
قرارِ نگاهِ جهانم نداد
به یادِ تو هر شب، دلِ بیقرار،
دگر فرصتِ شادمانی نداد
شبی در سکوتِ...
مگر چیزے بـہ غیر از خاطرات هست،
ڪـہ ویرانـہ ڪنـב ڪل وجوב آבمے را...
درگیر چشمهای تو بودم
که بارانی شد
و ماه از پلکهایت افتاد
در فنجان قهوهی من
که دیگر تلخ نبود
پرندهای از ابروهایت پرید
و روی شانهام نشست
با صدایی شبیه خواب
و من
در امتداد باران
به عقب میرفتم
تا به لحظهای برسم
که هنوز نگاه نکرده بودی
بیهوده می پنداشتیم زندگی....
تو در تلاطم باران وما در طوفانی از تشویش تو را رَج میزدیم ،
فصل ها را چگونه انگاشتی و لحظه ها را چگونه به خوردمان دادی...،
وَهم و گمان ما ، از نقاشی به تصویر کشیده رنگارنگ تو، در بوم نقاشی چیزی فراتر از انتظار...
خواهی دید
دلتنگ ما هم می شوی یکبار خواهی دید
طی می شود این گرمی بازار خواهی دید
در جاده های لعنتی حرف از خوشیها نیست
طی می شود این راه لاکردار خواهی دید
وقتی تمام سرخوشی ها رفتنی هستند
غم می شود در سینه ات آوار خواهی دید
دار...
گس ترین خاطرات تلخ
عکس و تصویر نمیخواهند
که ماندگاری بیابند
خود میمانند و زخم میزنند
نه هر گاه نگاهشان کنی
که ممتد زخم زننده اند
به خاطره بدت دچارم نکن
همان خاطره عکس واره بمان
به لبخندی مصور مهمانیم ببر
رویای برباد رفته
در تقویمِ کهنهٔ رویاها
برگهایی هست
که هرگز ورق نخوردند—
شاید از ترسِ حقیقت،
یا زخمِ تکرار.
باد،
با انگشتان نامرئیاش
بذر آرزوها را
در بیابانِ فراموشی کاشت،
جایی که حتی سایهها
ردی نمیگذارند.
چشمانم،
دو فانوس خاموش
در طوفانِ بیپایانِ انتظار
هنوز
نوری از فردا را...
(خاطرات)
ماندهام با خاطراتِ تلخِ دورانی که نیست
کوچه و پسکوچهها و آن خیابانی که نیست
یادم آید آن صفا و دوستیهای قدیم
سادگیها و مرام و عهد و پیمانی که نیست
میرَوَم پای پیاده ، پا به پای کودکی
از مَسیر خانه سوی آن دبستانی که نیست
گاهگاهی میزنم...
آرزوها گم شدند با خاطراتی بر دلم
کس چه داند چی گذشته ست در جوانی بر دلم
هجر مادر ناز فرزند ماتمی شد بر دلم
سر گذشتم بد نوشتند آه سوزان بر دلم
جهان
ترمینالِ ترانزیتِ دردهاست
هر مسافری ک می گذرد
چمدانی از خاطراتش را
در ریل زمان
جا می گذارد.... 💔🍃
ولی گاهی
چرخ های ساعت، وارونه میچرخند
و مسافرانی ک رفته اند
چمدان هایشان با بلیطِ یک خاطره ی کهنه
برمی گردند...
و من
که چمدان های بی صاحب...
از لحظه های بی تو بودن سخت بیزارم
مثل هوایِ دودی و ابریِ سیگارم
از سرخیِ سیلیِ دنیا روی افکارم
هر نیمه شب با خاطرت تا صبح بیدارم
دیوانه و دلداده اما با تنی خسته
چون قاب عکس کهنه ای بر روی دیوارم
با بغض خفته در خطوط تلخِ...
من مثل خاکستر سرد اجاقی خاموشم.
با گرمای دستهایت قهرم
با خاطراتی که مثل خوره ، شبهایم را میجوند.
دیگر حتی گریه هم نمیفهمد چرا میآید!
شادی؟
شادی سالهاست از کوچهی من عبور نکرده.
تنهاییام را با هیچ صدایی نمیشود شکست.
نه با صدای تو ، نه با صدای هیچکس...
دیگر امیدی نیست...
نه چراغی در پنجره
نه رد پایی
در خاکِ کوچههای بیعبور
قطع امید،
چیزی نیست که با یک آه تمام شود
درست مثل
حسرت دیدار،
که سالهاست
بر لبانم مانده
و نگفته پیرم کرده است
تابستانهای داغ
یکییکی آمدند
با آفتابی سوزنده
که هیچگاه
دلِ یخزدهام را...
در کوچههای سرد پاییز
قدم میزنم
با خیالی
که سالهاست پشت پنجرهای بخارگرفته
چشم به راه مانده است
برگها
با صدای خشخش،
شعرِ خزان را تکرار میکنند
و عشق،
سوتوکور
در لابهلای دیوارهای ترکخوردهی خاطرهها
نفس میکشد
تاریکی شب
از لابهلای شاخههای خشکیده
سر میکشد به قلبم
مثل کابوسی خاموش...
سیه شد ز هجرت رخ روزهام
کسی بر تو کاش آورد سوزهام
عجب در نگاهت خمی داشتی
تو رفتی و من مست دیروزهام
من از تاریکی تاریخ میگویم
من از دلمردگی ها و
من از آن کوچه باریک میگویم
من از شادی
من از خنده
من از خورشید تابنده
که می تابد
ولی افسوس..
من از لبخند زیبای هزاران گل
که پرپر گشتن و لاهیک می گویم
من از تاریکی تاریخ میگویم
من...
من اگر سوختم از آتش بی رحم نگاه خاک خاکستر من بذر بهاری دگر است
تو اگر پر زدی از باغ دل ویرانم هرچه در حافظه مانده گذر و رهگذر است
گرچه شب بود و به تردید سحر خو کرده با نفس های تو در سایه ات آتش خوردم
هر...
عجب بی صدا جان مان را گرفت.
حسرت های بر دل نشسته.