شب شیدا شد و دل رفت...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
- شب شیدا شد و دل رفت...
شبِ شیدا شد و دل رفت به دنبالِ تو باز
باد بیدار شد و برد مرا حالِ تو باز
چشمِ شب خیسِ چراغیست که میخندد و گفت
صبح میریزد از این پنجره بر فالِ تو باز
برگ با بغضِ بهاران به زمین گفت: بخواب
رود برخاست و شکست از لبِ تبخالِ تو باز
سنگ در سینهٔ صحرا نفسآلود شنید
نامِ تو چرخ زد و شد همه جنجالِ تو باز
ماه را موجِ مواجِ نفسِ شب لرزاند
خاک برخاست و نوشت آینه در قالِ تو باز
تبِ تکرارِ تماشا به تنِ واژه نشست
حرف پیچید و رسید از دلِ پرچالِ تو باز
درد در دایرهٔ سینه مرا صید نکرد
عشق آموخت مرا رسمِ پر و بالِ تو باز
وقتِ ویرانیِ تردید، یقین سر برزد
صبح برخاست زِ شب با خبرِ زالِ تو باز
خواب از حافظهٔ پلکِ جهان کوچانده
بیدلی آمد و شد محوِ خیالِ تو باز
قصه اینست: نه پایان، نه سکوت، نه فرار
زندگی زاده شد از شعلهٔ اقبالِ تو باز