مشکلات
راننده تاکسی پیر بود و یک ریز غر می زد. «اه.. . دیگه این اسمش ترافیک نیست.. . ترافیک یه ساعت، دو ساعت، ۱۰ ساعت، نمیشه که ۲۴ ساعته ترافیک باشه.. . معلوم نیست اینا کجا می رن؟.. . چیکار می خوان بکنن؟... با این همه گرونی من نمی دونم چه جوری می تونن اینقدر این ور اون ور برن... همه چی دوبله سوبله شده بازم مغازه ها پره... ما هم که هیچی، صبح چهارتا مسافر می گیریم ظهر هنوز همون چهارتا تو ماشینن از بس ترافیکه... اون وقت شب زنه می گه چرا خرجی کم می دی؟ از کجا بیارم که بدم؟»
همان موقع موتورسوار جوانی از کنار تاکسی رد شد و دسته فرمان موتورش به آینه گرفت. راننده پیر سرش را بیرون آورد و داد زد: «چی کار می کنی یابو علفی؟»
موتورسوار جوان برگشت و گفت: «با کی بودی؟» راننده گفت: «با تو.» موتورسوار گفت: «آینه ات که چیزیش نشده.» راننده گفت: «آینه چیزیش نشده ولی تو نباید عین یابو بزنی بعدشم عین یابو سرتو بندازی پایین بری.» موتورسوار گفت: «درست صحبت کن... حیف که جای پدر منی.»
راننده پیر قفل فرمانش را برداشت از ماشین پیاده شد و به طرف موتورسوار رفت. قفل را بالابرد ولی قبل از آنکه که قفل را پایین بیاورد موتورسوار جوان مشتی به طرف دماغ راننده پرتاب کرد. راننده نقش زمین شد و خون دماغ ترکیده اش تمام صورتش را پر کرد.
از تاکسی پایین پریدم و سر راننده را بلند کردم. راننده پیر گفت: «حالاشب به زنم که می گم ما همین یه لقمه نون رو با هزار مشکل درمی آریم می گه کدوم مشکل؟» ماشین های پشت سری بوق می زدند و ترافیک سنگین تر شد.
ZibaMatn.IR