جا ماندهایم در گذشتهای دور، نوستالژی زده شدهایم. دلمان لک زده برای ایام قدیم. اصلا حسرت رفته توی خون مان، حسرت به دل شدهایم. عادت کردهایم مدام آه بکشیم و افسوس گذشته را بخوریم. از زنگ مدرسه و دوستان قدیمی و نامههای کاغذی و کُپل مدرسه موشها تا هادی و هدی و دوچرخه قناری سبددارمان، یاد هر کدام که بیفتیم پشت بندش یک «یادش بخیر » است، از گذشته فقط خاطرهای خوش یادمان مانده، روزهای معرکهای که مثل باد گذشته و تمام شده. روزهایی که پفک نمکی شورتر و توپ پلاستیکی گردتر بود. کوکب خانم باسلیقهترین زن دنیا بود و کبری عاقلانهترین تصمیم عالم را گرفته بود. خاطره بازترین آدم های دنیاییم، از دیدن عکس چراغ علاءالدین آنقدر دل مان ضعف می رود که انگار غول چراغ جادو را دیدهایم. کنار شومینه مینشینیم و دلمان هوای کرسی را میکند. داخل مایکروفر غذا درست میکنیم و حسرت اجاق گازهای قدیم را میخوریم. رخت و لباس مان را داخل لباسشویی میریزیم و دلمان برای حوض خانه مادر بزرگ تنگ میشود. تلویزیون السیدی داریم و دلتنگ تلویزیونهای سیاه و سفید پارس قدیمی هستیم. هزار تا کانال تلویزیونی داریم و حسرت همان شبکه اول و دوم قدیم را میخوریم. همان که ساعت چهار با عکس گمشدگان و آرم برنامه کودک شروع میشد و ساعت دوازده شب با آن راهراههای رنگی و جیغ بنفش تمام میشد. دلمان برای همان آژیر و راهراههای رنگارنگ تنگ می شود، برای جوجههایی که تابستان میخریدیم و یکیشان هم مرغ نمیشد. برای ماشین بازی با آبکش بزرگ آلومینیومی، برای خانه ساختن با پشتیهای خانه، برای خوردن یک کانادا درای تگری توی حمام. برای کمد رختخوابهای مادربزرگ. برای شنبه و سریال اوشین. از بستنی کیم و آدامس خرسی و مِنچ و دفتر صد برگ و تفنگ آبپاش و خانم رضایی و گوریل انگوری و یوگی و دوستان هم چیزی نمیگویم که دل خودم هم روزی چند بار برایشان تنگ میشود.
ZibaMatn.IR