باز غربت مهجور آن دعای سپید
که خدا... یا نخواست... یا نشنید
باز گنجشک کوچک عشق...
پنجره باز شد ز من ترسید
شب آرزوها بود و ما بیدار *** مرغ آمینمان چرا نپرید؟
هر دو بودیم اما حیف
من پر از تصمیم ، او پر از تردید
چشم اشکبارم خیره بر دیوار
قاب عکسی که داشت میخندید
منم آن آدمی که بی حوا
شد به دنیای سیب ها تبعید
لعنتم بر زبان تلخی که
بگذاری روی غصه اش تشدید
راوی ما کلاغ قصه شد و
خبر خوش ز قاصدک نرسید .
ZibaMatn.IR