لعنت به پنج شنبه و دستان بسته اش
نفرین بر آن سکوت به عالم نشسته اش
انگار با تو عقربه ها خواب مانده اند
چسبیده ام به شعر و به وزن گسسته اش
در دیدگان ثانیه ها غرق می شوم
وقتی که می رسم به شب دل شکسته اش
برخیز و باز با نخ صحبت، بِکش مرا
بیرون، از این کلافگی عصر خسته اش
فردا که تا فرا برسد باز می کشد
ما را غروب جمعه و آن دار و دسته اش...!
ZibaMatn.IR