لحاف را جلو چشمم نگه میدارم ، فکر میکنم، خسته شدم ، خوب بود میتوانستم کاسه سرخودم را باز کنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ پیچ کله خودم را در آورده بیندازم دور ، بیندازم جلو سگ.
هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر . اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد ، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند ، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید ...!
همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.
چقدر هولناک است وقتیکه مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند!
ZibaMatn.IR