شرمنده که «بد موقع» دوستت دارم!
من هیچ وقت آدم «به موقعی» نبوده ام...
مثلا همین الان... می دانم چه قدر سرت شلوغ است؛ چقدر خوشحالی؛ چقدر از اینکه توی لحظه هایت وول نمی خورم شادی؛ اما دل که زبان آدمیزاد نمی فهمد حیوانی! ببخش که همین الان این صاحب مرده تو را می خواهد!
میدانی؟ من هم گناه دارم خب...
چقدر خودم را بزنم به آن راه؟ چقدر حواسش را پرت کنم آخر؟ چقدر این آهنگ های دونفره ی لعنتی مان را رد کنم برود؟ چقدر الکی حالم از پیراهن های مردانه چهارخانه بهم بخورد؟ چقدر برای خودم عطر شیرین بخرم که بوی عطر تلخ دوست داشتنیت فراموش شود مثلا؟
همه ی اینها به کنار! فصل ها را که نمی توانم عوض کنم، می توانم؟ مثلا بنشینم به بهار بگویم لطف کن نیا، چون اردیبهشت بی انصافت پرتم می کند وسط یک عالمه خاطره؟؟
به خدا زورم نمی رسد...
من این چیزها را می بینم که دلم می خواهد دستهایم را فشار بدهم روی گلویم و دیگر نفس نکشم... وقتی کاری از دستم بر نمیاید! وقتی می خواهمت و نمی خواهی... وقتی نمی توانم دهان دل زبان نفهمم را ببندم...
اصلا آدم هم انقدر بد موقع؟
انقدر بی خاصیت...؟
ZibaMatn.IR