پلکهایم را روی هم فشار می دهم...
سنگین شدن و درگیری ماهیچه مغزم را، به خوبی حس میکنم.!
موج های منفی و افکار لعنتیِ شب و روز درگیر من،به ذهنم هجمه می آورد...
سعی اش،برای عصبانیتم مرا به نقطه جوشِ خود،می رساند..
دستانم را به حالتی باز،وپرخاشگرانه روی دو نیم کره سرم قرار می دهم،آنگونه که انگار گویم:دست به فرار زنید،این جسم تاب وتوانش را به صفر رسانیده..
رشته پهن امانم بریده می شود،افکار منفی،چنان چهار پایانی باسرعت روی مغز هم اکنون خسته من، چهار نعل می تازند..
و خاطره هایی منحوس، که درزمان خود(کودکی و خردسالی) به نسیان رفته بودند،چنان صور هایی گله آمیز در بزرگسالی ام به یاد می آیند...
ومغزی که از خستگی به خود می پیچد وکلافگی اش را به رخ دارنده آن جثه ضعیف،می کشد...
ZibaMatn.IR