یک روز...
خواهَم رفت...
و تو آن لحظه ،
به چشمانم زُل خواهی زد ؛
تا با اطمینان بگویی : دوستت دارم !
آن روز ...
جُز من چه کسی خواهد فهمید ؟
که تمام دوست داشتن هایت ،
یک روزی منقضی میشوند... ! ؟
و در آن روز
تو از یاد برده ای...
سالهایی را که با نفرت، ذره ذره !هیزم جمع میکردی
اما من برای ماندنت :
کبریت هارا قایم می کردم...
،
یک روز خواهَم رفت...
و آن روز تو را با تمام هیزم هایت تنها خواهم گذاشت...
با جعبه ای از انبار کبریت ها....!
حالا تو : آتَش بِزن و نِگاه کُن....
ZibaMatn.IR