چرا نمی رقصی؟
تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. حاجی فیروزی از لابلای ماشین ها به طرف پیاده رو می رفت. زنی که با دختر کوچکش عقب تاکسی نشسته بودند رو به دخترش گفت: «حاجی فیروزو دیدی؟» دختر سرش را تکان داد یعنی دیده است. مردی که جلو نشسته بود گفت: «همین دیروز عید بودا، چشم به هم زدیم سال تموم شد.»
راننده گفت: «یه چشم دیگه به هم بزنیم، به کلی تموم شده رفتیم.» دختر بچه پرسید: «کجا رفتیم؟» مادرش گفت: «هیچ جا... دارن شوخی می کنن.» راننده گفت: «آره عموجون، شوخی کردم جایی نمی ریم.» و لبخند تلخی زد. دختر بچه پرسید :«چرا حاجی فیروز نمی رقصه؟»
مادرش گفت: «الان می رقصه. نگاه کن.» از پنجره بیرون را نگاه کردم. حاجی فیروز داشت سیگارش را از جیبش بیرون می آورد. بعد روی جدول کنار خیابان نشست و سیگارش را روشن کرد. دختر بچه پرسید: «پس چرا نرقصید؟» مادر گفت: «سیگارش که تموم بشه، بلند می شه می رقصه.» چراغ سبز شد و تاکسی حرکت کرد.
ZibaMatn.IR