گاهی که به تو فکر می کنم
همان وقتی که دلم برای خواستنت تنگ می شود، خودت را نمی خواهم.
خودِ واقعی آدم ها زیاد قشنگ نیست.
شاید خودشان هم برای همین بیشتر اوقات نقاب دارند. نقاب می زنند تا خودِ واقعی شان را پنهان کرده باشند.
خودشان هم
یک خودِ رویایی می خواهند.
من خودِ واقعی ات را دوست ندارم.
من یک "تو" ی رویایی را دوست دارم.
من همان شاهزاده ی سوار بر اسب را دوست دارم.
همان که پدرش پادشاهی یک سرزمین را عهده دار است
هم او که مادرش ملکه ی با تدبیر این سرزمین است
همان ها که پسرشان بعد از آن ها شایسته ی این پادشاهی است و برازنده ی نام شاهزاده،
هم او که مهارت های بی شمار می داند
هم او که تدبیر را از ملکه ی مادر و شجاعت را از پادشاهِ پدر به ارث برده است
هم او که هیچ کم ندارد برای پادشاهیِ سرزمینِ خانواده اش
او که همچون کوه استوار است تا سرزمینش در امان باشد از باد و بوران و
بزرگی اش با آسمان برابری می کند
هم او که دریا دلی اش حسادت همگان را برمی انگیزد.
رویایی است
می دانم
اما می گویم تا بدانی
اگر شاهزاده ی باکمالات این قصه باشی
ملکه ای خواهی داشت
جسور،
شاد و سرخوش،
و آزاد و رها از بند حسادت ها و کوته فکری ها که مرهمی خواهد بود بر تمامی دردهایت
چرا که قلب تپنده اش همواره از آنِ تو خواهد بود و پادشاهیِ سرزمینِ دلش را به تو خواهد سپرد و دنیا را از آنِ تو خواهد کرد.
آری
من پری قصه می خواهم
تا راه رسیدن به سرزمین خوشبختی و قصر بلورین رویاها را نشانم بدهد و
خوب می دانم
نشستم به بامی که بامیش نیست...
ZibaMatn.IR