پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شوهرتان با خواهرتان رابطه داشته و به شما خیانت کرده؟ خب، حالا لااقل می دانید چقدر برای اطرافیانتان مهم هستید!کارتان را از دست داده اید؟ چه خوب! حالا فرصت دارید به کارهای مورد علاقه تان بپردازید!کرونا آمده؟ چه جالب! دست کم تعادل دنیا برقرار شده! ببین طبیعت چطور زده زیر آواز و پنگوئن ها آمده اند وسط شهر و همه چیز برگشته سرجای خودش!!قرنطینه شده اید؟ چه بهتر! از شر رفت و آمدها و مهمانی های خسته کننده و کلاس درس و مدرسه راحت شدید!ای بابا! درست...
گیسوانتهمانند تار های گیتارشهری را به ساز خود میرقصاندچشمانِ گیرایتهمانند خنجری تیزقلبشکسته ام رامیشکافدمن عاشقی گناهکارمبیا و مرا از این قفس کهنه آزاد کنتا رها شوم...
دلم پرواز می خواهدبه سوی آشنایی هابه جای دست، جفتی بالبه رنگی ناز می خواهددلم با راز می گریدولی آواز می خواهددلم کابوس می بیندولیکن خواب می خواهددلم تنگ استدلم پرواز می خواهدنوازش کن دلم را، ناز می خواهددلم امشب کمی همراز می خواهد....
خیال گمشدهام!باز می خواهمتبیشتر از همیشهکه بی تو طاقت نمی آورمدر این سردرگمی و بی قراری،دغدغه هایم گاه بیش از حد توان استقابل تعریف نیست اماحتی عشق هم دیگر نمی تواند مرهمی باشد؛دردی دوا نمی کند آدمیزادی کهخودش پر است از دغدغه،حتی اگر عاشق باشد....
تو گم شدیاز وقتی نیستی به همه جا و همه کس و همه چیز چنگ می اندازم تا شاید سهمی از تو را در آن ها بیابمتا شاید بخش گمشده ی وجودم را پیدا کنمتو نیستی و نیمی از وجودم خالی استبودی هم فرقی نمی کردچون آن وقت که بودی هم نبودیفقط شبیه به بودن و ماندن بودحضور آدمی باید پررنگ باشدآن قدر رنگ داشته باشد که بی رنگیِ تو را هم بپوشاندوقتی تصمیم می گیری باشیتمام قد بایستبا تمام قوا حضور داشته باشگرم باشوجود داشته باشآتش باش و بسوزان...
گاهی که به تو فکر می کنمهمان وقتی که دلم برای خواستنت تنگ می شود، خودت را نمی خواهم.خودِ واقعی آدم ها زیاد قشنگ نیست.شاید خودشان هم برای همین بیشتر اوقات نقاب دارند. نقاب می زنند تا خودِ واقعی شان را پنهان کرده باشند.خودشان همیک خودِ رویایی می خواهند.من خودِ واقعی ات را دوست ندارم.من یک "تو" ی رویایی را دوست دارم.من همان شاهزاده ی سوار بر اسب را دوست دارم.همان که پدرش پادشاهی یک سرزمین را عهده دار استهم او که مادرش م...
خیال گمشده ام!باز می خواهمتبیشتر از همیشهکه بی تو طاقت نمی آورم در این سردرگمی و بی قراری،دغدغه هایم گاه بیش از حد توان استقابل تعریف نیست اما حتی عشق هم دیگر نمی تواند مرهمی باشد؛ دردی دوا نمی کند آدمیزادی که خودش پر است از دغدغه،حتی اگر عاشق باشد....
هر کوهدعای بلندی ستو آسمانتا عمیق ترین دره هافرورفته استما به هم می رسیمو یکدیگر رابه جا نمی آوریماتفاقات دیگریمی بایست شایدتادر آیینه ی همهویدا شویمگاهدشوارترین سکوت ها رابر زبان می رانیمتاروشن ترین کلمات رانگفته باشیمو بدین گونهاز شانه های همفرو می افتیمزیرا که ماقله ها ودره های یکدیگریمو خانه هایماندیوارهای گریزند وپنجره های بازگشتآهانسانساده نبودو چه بسیار...
در گوشه قلبم با خاک ویرانت می کنم قلبی،که عشقت را چشیددر قبرستان فراموشی،خاکش می کنم...