زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 3 رای

دلم را به تو دادم؛
به تویی که اهل ماندن نبودی.
از همان اول، رفتنی بودی و من این را خوب می دانستم؛ ولی به روی خود نمی آوردم.

حال تو رفته ای و دلم را نیز با خود برده ای و من همچنان در انتظارم.
البته نه در انتظار بازگشت تو، بلکه در انتظار رهگذرانی هستم که بیایند و مرا احمق نامی در ذهن خود ثبت کنند؛ زیرا آنها هم می دانند که کسی که دلش با خودش نیست، دیگر کس نیست.
باد با مستی، میان کوچه های خالی و خلوت تلو تلو می خورد.
مه بالای کوچه هارا پوشاند تا گناه بزرگ را کتمان کند؛
آرام آرام اشک می ریخت...
زمین قلبش فشرده شد.
یک چیز این وسط اشتباه بود!
یک گناه در حال رخ دادن بود...
اما هیچکس نمی دانست آن یک، چیست!
نسیم با دیدن مستی باد، خود را کنار کشید.

ماه جلوی خورشید قرار گرفت، تا چشمانش را از آن گناه بپوشاند...
پچ پچ های برگ ها شنیده می شد، که می گفتند گناهکار، آن باد مست نیست!
پس گناه چه بود، و گناهکار که بود؟!
هنوز هم پچ پچ برگ ها شنیده می شد،
و هر لحظه از لحظه های قبل بلندتر می شد!
خورشید از چیزی سر در نمی آورد تا اینکه گفته های برگ ها توسط نسیم به گوشش رسید...
از آن روز...
زمین و زمان و خورشید...
هرسه تاریک تر از هر روشنایی شدند و گناهکار هنوز هم آشکار و پنهان گناه می کند!
ZibaMatn.IR

Leyla_Todeli (◕‿◕)♡ ارسال شده توسط
Leyla_Todeli (◕‿◕)♡


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×