در تاریکی سو سوی چراغی را که میبینیم
هو هوی بادی را که میشنوم
به ترس از نبود تو می اندیشم
و آنگاه که هرم نگاهت به خاطرم میاد
یا گرمای دستانت لابلای انگشتانم حس میشود
میفمم که هیچ تاریکی و سیاهی من را ناامید نمیکند
مگر سیاهی چشمانت که به دیگری خیره شده باشی . . .
ZibaMatn.IR