شکوفه
روزی فکرش هم نمی کرد که از جان درخت بروید ...
و حتی خود درخت پس از گذران زمستانی سخت...
فکر نمی کرد میوه ای از او به بار بنشیند
و قصه برگ
و پاییزی که تقدیرش است ...
شاید فکرش هم نمی کرد از بالای سر به زیر پابرسد ...
رگِ پُر از غُصه اش خُرد شود و در بادها سرگردان ...
و حتی سایه اش هم فراموش ...
شاید اگر می فهمید ...
می فهمید که فرصتی نمانده...
بیشتر ناز کهنه درختش را میکشید
و عشقبازی میکرد با پرنده های غم شاد
شاید فرصت خیلی کوتاه باشد
بیایید فکری به حال دل امروزمان کنیم.
ZibaMatn.IR