من یه خیابون خلوتم که باد موهامو نوازش می کنه، ابر از چشام خواهش می کنه، بارون باهام سازش می کنه...
غروبه همیشه هوام.
صبحم غروبه، ظهرم غروبه، شبم غروبه حتی!
غروبِ سرد بهمن، شایدم آذر...
نمی دونم درست؛ ولی می دونم سردم!
اونقدر سرد که دستام یخ زده، حرفام یخ زده، متنام یخ زده...
من یه خیابونم!
یه خیابون غمگین که عزادار یه غم بزرگه.
انقدر حرف دارم که توو سینم تلمبار شده چند ساله.
دوست دارم حرفام کتاب بشه.
یه کتاب بزرگ که هر صفحش بتونه بغض بندازه توو گلوی خواننده ها، شعر بندازه توو سر شاعرا و عشق بندازه توو سر دیوونه ها...
راستی؟
شما چیزی از دیوونه ها می دونید؟
علیرضا سکاکی
ZibaMatn.IR