فرض کن با مادرت در کوچه تنها می شوی
از تلاطم های جمعیت چو دریا می شوی
بعد دلواپس از آن فریاد و غوغا میشوی
تو نمی خواهی ولی وارد به دعوا میشوی
\در شلوغی ورد لب های حسن یا فاطمه است\
نه یکی و نه دو تا در کوچه چهل تا بوده اند
آسمان و ابر خیس از اشک زهرا بوده اند
از خدا برگشتگانی که در آن جا بوده اند
نه، فدک نه... به خدا از بغض مولا بوده اند
\مادرش، ام ابیهای حسن، یا فاطمه است\
یک نفر پس زد حسن را تا به مادر... هیچی!
مثل مسمار و شبیه آتش در... هیچی!
مادرم افتاد؛ اما با سر و، سر... هیچی!
من شنیدم زیر لب می گفت: حیدر... هیچی!
\قطره های اشک چشمای حسن یا فاطمه است.\
بعد دستش را گرفت و تا به اهی راه رفت
مادرش مثل غریبِ بی پناهی راه رفت
چند گامی بی کمک؛ بی تکیه گاهی راه رفت
بعد افتاد و دوباره اشتباهی راه رفت
\کوچه و در... فکر شب های حسن یا فاطمه است.\
شاعر:
علیرضاسکاکی
ZibaMatn.IR