میدانی امشب دنبال چه می گشتم؟ دستم را انداخته بودم در کیسه ی زمان، و دنبالِ تمام آنچیزی بودم که یک روز بخاطرشان کل شهر را پیاده گشته بودم. وقتی که حواسم نبود و آهنگ، هزار بار از اول شروع می شد. وقتی که خفقان و سکوت، دست به یکی کرده بودند و بغض، مرا با مرگ تهدید می کرد. من «تحت تهدید» تو بودم. و چه قدر قشنگ بود... که تو، در چاهی از من، نجات بودی و در قله ای، دره... که تو در نزدیک ترین جای جهان، از من دور بودی، که قوی ترین نقطه ضعفِ لبخندهایم بودی. که می توانستم اسم ات را وسط یک جمع شلوغ، زمزمه کنم و هم زمان بخندم و اشک بریزم. تو نمی دانی چه قدر قشنگ بود. و نمی دانی چقدر قشنگ تر است وقتی که حالا، موسیقیِ دورانِ قله و قعر دلم را می شنوم. وقتی که آرزو، میشود ثانیه هایی که در آن زندگی می کنی... تو آنقدر در من بودی که برای یک لمس، یک اشاره، سطوح همه چیز را از بند انگشتِ ضعیفم دریغ میکردم...
ZibaMatn.IR