آخر پائیز بود
شب چله و
باز،
یک قصه ی تازه
داستان ننه سرما...
اما نه
قصه ی آنشب تو
قصه ی تلخ سفر بود..
صبح آنروز
همه چیز زیبا بود
تو میرقصیدی
خورشید هم،
با تمام دردهاش . .
انگار
او هم میدانست
من اما..
،
تو خوابیدی و
تا اکنون هم
آنکه تا صبح نخوابید و گریست،
من بودم
ائلمان اکبری
ZibaMatn.IR