زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

پارت ششم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)
.
.
.
آهیل کلافه چند قدم دیگر عقب رفت و با لحن بغض آلودی گفت:«نه.خطا نکردی.مردونگی کردی نجاتم دادی پسر عمو؛دستت هم درد نکنه اما الان ازت می خوام که فقط بری.تو رو به جان «گل بی بی» برگرد و هر چی که دیدی و شنیدی فراموش کن.تو هم مثل بقیه برو بالای همون قبر خالی اشک بریز و فراموش کن که آهیل رو اینجا دیدی.»
چرا؟چرا فراموش کنم؟چرا تو داری میری؟چرا خانوادت الکی به همه گفتن تو مُردی؟چرا الکی خاکت کردن؟اینا یعنی چی آهیل؟
یعنی اینکه همون دلیلی که باعث تموم اینا شده باید باعث برگشتن تو هم بشه.یعنی اینکه اگه برنگردی خودتم حال و روزت میشه مثل من.یعنی ازت خواهش می کنم برگرد.یعنی.......
دامون نگذاشت که حرف آهیل کامل بشود و پرید وسط حرفش و گفت:«این حرفا یعنی چی؟درست بگو دلیلشون چیه؟من تا نفهمم از اینجا نمیرم.»
آهیل عصبی و کلافه رو به دامون گفت:«خیلی دلت می خواد بفهمی؟»
دامون شانه ای بالا انداخت و گفت:«اگه نمی خواستم که تا اینجا نمی اومدم.» با این حرف دامون آهیل که بسی کلافه و درمانده بود با یک حرکت روبنده اش را بالا زد اما تاریکی شب نمی گذاشت که چشمان دامون درست ببیند بلایی را که بر سر دختر عموی دردانه و ترگل ورگلش نازل شده است.به ناچار کمی جلو تر آمد تا ببیند اما آهیل که جلو آمدنش را دید تند تر از همیشه چند قدم به عقب رفت و با همان حالت تدافعی اش داد زد:«نزدیک من نشو.من خوره دارم.می فهمی خوره.خوره افتاده به جونم داره کل تنم رو نابود میکنه؛اگه تو هم بیای نزدیک می گیری.تو رو خدا نیا.نمی خوام هیچ کس دیگه ای مثل خودم بدبخت و آواره بشه.»
سخت بود برای دامون چیزی را که می شنید و کم بیش در تاریکی می دید.ناباور لب زد:«آخه چرا؟چرا اینجوری شدی.آهیل تو..........»
بغضش نگذاشت حرفش را ادامه دهد.سرش را پایین انداخت و سعی کرد بغضش را قورت بدهد.در همین فاصله آهیل که بغض دامون از چشمش دور نمانده بود با لحنی مالامال از بغض و التماس لب زد:«دامون ازت خواهش می کنم.دامون التماست می کنم.دامون به پات می افتم فقط خواهش می کنم برو.برو فراموشم کن.تو رو خدا زجرم نده.برای من اینجا بغض نکن.پاشو برو سر قبرم هر چقدر خواستی برای من اشک بریز و ناله کن اما اینجا فراموش کن که من رو دیدی.تو رو به مرگ من تو هم مثل بقیه فکر کن من مُردم.خواهش می کنم ازت.»
دامون چیزی نمی گفت اما مشت های گره کرده و چشمانی که سخت روی هم فشارشان می داد گواهی بود از برای فهم وخامت حال دلش.حال آهیل هم خوب نبود.او هم با چانه ای که از بغض و گریه می لرزید و قلبی زخم خورده دامون را نگاه می کرد که چگونه دارد در غم او می سوزد و با مشت کردن دست ها و بستن چشم هایش سعی دارد غرور مردانه اش را جلوی او حفظ کند.غروری که هنوز مرد نشده دمسازش شده بود.

برای خواندن پارت بعد کافیست عبارت(پارت هفتم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید.
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR

طاهره عباسی نژاد ارسال شده توسط
طاهره عباسی نژاد


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن
×