زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

پارت هفتم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)
.
.
.
چندی در همان حال گذشت.نه آهیل چیزی می گفت و نه دامون.هر دویشان در سکوت شب خود خوری می کردند.آخر سر هم دامون غیرت شکستن سکوت را پیدا کرد و گفت:«این تفنگی که الان جون جفتمون رو نجات داد خیلی قدیمیه.هر چی که باشه یادگار بابا «نیاز»است.عتیقه حساب می شه.قیمتش خدا تومنه.
شصت آهیل با اینکه تا حدی از قصد دامون خبر دار شده بود،باز برای اینکه اطمینان پیدا کند پرسید:«خب این به من و تو چه ربطی داره؟خودم هم می دونم که قدیمیه اما قدیمی بودنش دخلی به حال من و تو نداره.اصلا چرا جمع می بندم؟ خود تو هم به من ربطی نداری.تو باید برگردی.چرا می خواهی زجرم رو بیشتر کنی؟
نمی خوام زجرت رو بیشتر کنم.می خوام کمکت کنم.می خوام همراهت باشم.
یعنی چه که همراهت باشم؟دیوانه شدی؟همراهم باشی که تو هم مثل من آواره و بدبخت بشوی؟که تو هم جذام بگیری؟که تو را هم بخواهند با تمام وسایلت آتشت بزنند؟چرا حماقت می کنی دامون؟
حماقت نیست.این عاقلانه ترین کاریه که الان می شه انجام داد.آهیل من حیوون نیستم.من بی رحم نیستم.نمی گذارم یک نفر اینقدر راحت بدبخت بشه و بمیره.تو هنوز خیلی بچه ای.باید زندگی کنی.اصلا آقاجانم گفته عقد من و تو را داخل آسمون ها بسته اند.گفته که ناف تو را با اسم من بریده اند.؛آهیل ما باید با هم ازدواج کنیم.تو نباید بدبخت بشی و بمیری.
آره گفتن اما اون برای وقتی بود که این خوره ی لعنتی نیفتاده بود به جون من.آقا جان تو هم اگر بفهمه من جذام دارم مطمئن باش خودش اولین نفری می شه که مرا با تمام وسایلم آتش بزنه.دامون تو رو به خدا خرابش نکن.حالا که با این بیچارگی از آتشی که برام پهن کردن فرار کردم تو رو به خدایی که می پرستی خرابش نکن.برگرد و به زندگی خودت برس.بگذار من هم همین راهی رو که اومدم ادامه بدم.بالاخره که چی؟آخرش یا مرگه یا شفا اما اگر با تو برگردم حتما مرگه.
من هم نگفتم با من به بی بی یانلو برگرد.گفتم بگذار من هم همراهت بیام.با هم می ریم این تفنگ و تحفه های مادرت رو می فروشیم،پولش رو بر می داریم و خرج دوا و درمان تو می کنیم تا خوب بشی؛بعد هم با هم بر می گردیم.
نمیشه.خوب شدنی در کار نیست.من می دونم که خوب نمی شم.فقط می خوام هر جور که شده برم مشهد.می خوام کنار آقا بمیرم.من حتی اگر تو این مسیر جون هم بدهم باز می رم.همیشه آرزوم بوده که برم اونجا اما هیچوقت نشده.حالا که از همه جا رونده شدم می خوام پناه ببرم به آغوش خودش.هر چقدر هم که می خواد این پناه بردن سخت باشه.
دامون اما دست بردار نبود.پایش را آنقدر در همان یک کفشی که فرو کرده بود،نگه داشت تا آخر آهیل هم مجبور شد به خواسته اش تن بدهد.

برای خواندن پارت بعد کافیست عبارت(پارت هشتم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید.
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR

طاهره عباسی نژاد ارسال شده توسط
طاهره عباسی نژاد


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن