زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

پارت یازدهم داستان تیره ترین تبصره (طاهره عباسی نژاد)
.
.
.
35 سال بعد:
دامون نان سردی را که گذاشته بود روی بخاری تا گرم بشود برداشت و روی آن کمی پنیر مالید و بر طبق عادتش به آهیل داد.با اینکه زمان بسیار زیادی می گذشت اما باز هم دامون به آهیل به چشم همان دختر عموی ریزه پیزه ی ده پانزده ساله نگاه می کرد و هنوز هم وقت غذا خوردن اولین لقمه را برای او می گرفت.روز های آنها در شهرک جذامی های مشهد که همان سی و خورده ای سال پیش به اندرونش هجرت کرده بودند می گذشت.زندگی مردم این شهرک هم مثل مردم بابا باغی تبریز بود.اینجا هم پر بود از ادم های تنها.ادم هایی که تنهایی به ناحق وصلشان شده بود.آهیل و دامون بین آنها خوش بخت ترین بودند.در انجا کمتر کسی پیدا میشد که مثل آنها باشد.عشق آنها روز به روز در شرایط سخت بیشتر شده بود و حالا تمامش در یک اتاق محقر از یک شهرک غم زده جمع شده بود و دل هایشان را گرم نگه می داشت؛اما با تمام این ها باز هم جای جراحت های قلب هایشان خیلی وقت ها آزارشان میداد.زخم هایی که در محزون ترین موسم ها بر دل هایشان مهر شده بود.زخم هایی که بعد از رانده شدنشان از بی بی یانلو که فقط خدا می دانست با چه سختی خودشان را به آنجا رسانده بودند بر قلبشان خورد.همان وقتی که مادر و پدر دامون گفتند حلالش می کنند اما باید با انتخاب اشتباه و مجذومش،آهیل،برود و بماند و بسوزد و بمیرد.زخم زمان هایی که پای روایت تلخ زندگی هم شهرکی هایشان می نشستند و می دیدند که زمانه چقدر بی رحمانه تر از آنچه با خودشان،با آنها رفتار کرده است.زمان هایی که درد می کشیدند اما توان تیمار کردن نداشتند.زمان هایی که پول کم یارانه و کمیته به پایان می رسید و آنها می ماندند با یک عالم فقر و درد و بیماری.زمان هایی که به پسر دردانشان«رضا»که اسمش را به عشق آقا گذاشته بودند و هزار امید داشتند به خوشبختی اش،در مدرسه مسخره می شد و طردش می کرد و می گفتند که پدر و مادرش نفرین شده اند؛می گفتند که نباید در آن مدرسه درس بخواند در صورتی که جذام دامون و آهیل هنگام به دنیا آمدن رضا جذام خشک بود و بدون سرایت.زمانی که در دانشگاه اسم و رسمش را پنهان کرد و در خواستگاری ها به محض فهمیدن شرح حال مادر و پدرش ردّش کردند.زمانی که یک چشم دامون بخاطر عفونت تخلیه شد.زخم زمان هایی که دل هایشان به شوق یکدیگر خوش بود؛بدون اینکه دامون دست مقطع و صورت خورد رفته و تکیده ی آهیل را و آهیل هم چشم تخلیه شده و زخم های بدن دامون را و رضا هم تمام زخم ها و دردهای پدر و مادرش را در نظر بگیرند و برایشان مهم باشد،می خندیدند اما باز هم درد زخم هایشان خنده را برلبانشان کمرنگ می کرد چرا که نه میشد و نه می توانستند که انکار کنند وجود جراحت هایی را که از زمان هایی که بس دلگیر بودند و دردناک بر تنشان خورده بود.

برای خواندن پارت بعد کافیست عبارت(پارت دوازدهم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR

طاهره عباسی نژاد ارسال شده توسط
طاهره عباسی نژاد


ZibaMatn.IR


انتشار متن در زیبامتن