زیاد پیش آمده، خیلی زیاد !
که حوصله ی خودم را هم نداشته ام ،
ولی با همان حال ؛ حرف های دیگران را گوش بوده ام،
زیبایی هایشان را چشم، و زخم هایشان را مرهم
زیاد پیش آمده که کم آورده ام و با کوهی از بغض،
نشسته ام روبروی آدمِ ناامیدی و به حال و هوای
زندگی، برش گردانده ام .
زیاد پیش آمده که هر شب، اشک هایم را زیر
سکوتِ بالشم پنهان کرده ام و هر صبح ،
با لبخندی به پهنای تمام حسرت های جهان ،
شانه ای محکم بوده ام برای درماندگی
و بی پناهیِ آدم ها
زیاد پیش آمده دردهای خودم را انکار کنم تا
دلی نگیرد ، دستی نلرزد و شانه ای درد نگیرد .
همیشه خواسته ام بانی لبخند و
حال خوب آدم ها باشم ، از همان کودکی
همان روزهای بی تکلفی که انشای تمام بچه های
محله را می نوشتم و مشق های خودم می ماند
و هیچ کس نفهمید که این رفیق باز کوچک،
در سرش چه هدف ها و آرزوهای بزرگی داشت!
ZibaMatn.IR