☔️♡ وایسادم با احتیاط بالای
سرش، تموم کف سرامیک آشپزخونه رو شیشه خورده پر کرده بود... خداروشکر کردم که کفش پاشه و یه وقت زخمی نشده... از رنگ پریده ی صورتش و جار و جنجالی که راه انداخت معلوم بود چقد حال روحیش خرابه...
آروم صداش زدم: آرتا؟
فقط محکم نفسشو داد بیرون.
پرسیدم: میشه یه سوال بپرسم؟
جوابی نداد... با ترس و نگرانی
مکث کردم و لبمو گاز گرفتم: ظرفا رو شکوندی، سرم داد کشیدی! حالا بعدِ همه ی اینا، بهتر شدی؟!
سر بلند کرد. چشمای قرمزشو دوخت به چشمای خیسم و جدی سرشو بالا و پایین اورد: نچ...
سر تکون دادم: پس چجوری بهتر میشی؟! میخوای بازم داد بکشی؟! میخوای بازم ظرف بشکونی؟! اصلا دوس داری منو بزنی؟! میخوای...
هنوز حرفمو تموم نکرده بودم که بلند شد و بغلم کرد: میخوام الان فقط بغلت کنم :) ✨
بغضم ترکید: این خوبت میکنه؟!
با بغض خندید: اگه قول بدی
به خاطر بدجنسیام منو ببخشی خیلی حالم خوب میشه...
دستامو دور کمرش حلقه کردم:
بخشیدم... حالا خوب شو! :)♡
رمان بدجنس ترین خوب من
به قلم ریحانه غلامی ✍🏻💜
ZibaMatn.IR