وقتی چشم در چشمش شدم،
دست و پایم را گم کردم...
چشمانش در زیر آن نور درخشان آفتاب، عجیب می درخشید و رنگ خاصی داشت...
با نگاهش در آن هوای سرد پاییزی، حرارت داغ و آتشینی به وجودم پاشید...
تپش قلبم را بالا برد...
در زیر باران،
از درون داغ و آتشین بودم، اما در عین حال،
همچون بید،
از سرما به خود می لرزیدم...
اگر اسمش عشق نیست،
پس این دردی که از هر دردی درناک تر است و دردی بی درمان است؛
نامش چیست؟!🖤
ZibaMatn.IR